ای عاشق !

ای عاشق در انتظار چه نشستی ؟

در انتظار بادهای پاییزی ؟

بارانهای بهاری ؟

برگهای زرد و یا شکوفه های ارغوانی ؟

در انتظار کدامی ؟

انتظار بیهوده است پنجره را باز کن

جدار را بشکن ، غبار را بشوی

و خاطره ها را به خاطره ها بسپار

تا پایان ، پایانها مانده است

این است زندگی ، این است روزگار

 

شعر : مسعود فردمنش

دفتر شعر : برگ زردی در بهار

 

دیروز دفاع پروژه پایانیم بود  . به خاطر نوشتن این برنامه بعضی وقتها تا ساعت چهار پنج صبح بیدار می موندم . منم به گرافیک برنامه حساس . آخرش شدم بیست  . استادم خیلی خوشش اومده بود ، و این شیرین تر از بیست بود . یادش بخیر . یه برگه زده بودن و اسم بچه هایی که پروژه داشتن توش بود . مهدی ( وبلاگ آخرین پناه ) جلوی اسم من نوشته بود گلابی . وقتی اینو دیدم خیلی خندیدم. خودش ، خودش رو لو داد . امیدوارم اون هم تو پروژه آخرش موفق بشه .

 

خدایا سپاسگزارم که زدی پس کله ام تا برم این رشته . سپاس (اینم یه جورش دیگه)

 

اینم دعای درست حسابی من :

خدای من ، همانگونه که انسان پا در این هستی گذاردم ، انسانی هم ، گام بردارم و انسان هم رخت از این دنیا بربندم ؛ و انسان بودن مهمترین وظیفه ای است که بعضی وقتها ، از یاد می برم .

 

یه شب بارونی بسه برای از نو تر شدن

یه گل شمعدونی بسه برای عاشق تر شدن

 

پریشادخت شعر آدمیزادان

1-     می خواستم متن زیر را هفته پیش که سالروز مرگ فروغ بود ، در وبلاگم قرار دهم که متاسفانه نشد .

2-  شعر اخوان که در انتهای متن آمده است به صورت کامل نمی باشد ( به سلیقه خود قسمتهایی از شعرش را انتخاب کرده ام )

۳-     عنوان این متن در کتاب : خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش ( عنوانی که من انتخاب کردم از شعر اخوان بوده است )

 

(( من آرزوی دیگری در دنیا ندارم . احساس می کنم همه ی آرزوهایم برآورده شده است ، ولی می دانم ، یا شاید فکر می کنم ، آدم اگر آرزویی نداشته باشد می میرد و این واقعا وحشتناک است ؛ خیلی وحشتناک . می ترسم پسرم را نبینم . این خیلی وحشتناک تر است . )) (( بعضی وقتها فکر می کنم که ترک کردن این زندگی برای من در یک ثانیه امکان دارد چون به هیچ چیز دلبستگی ندارم . ))  و پیشتر گفته بود : (( می ترسم زودتر از آنچه فکر می کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بمانند . ))

 

سرانجام ، روز پایانی زندگی فروغ ( دوشنبه 24 بهمن 1345 ) فرا رسید :

(( روز آخر که با هم ناهار خوردیم ساعت سه بعد از ظهر بود . من برخاستم تا به سر کار بروم . خواستم تا او را هم برسانم .

 گفت : شما آنقدر آهسته می رانید که آدم حوصله اش سر می رود .

بعد با ماشینی که از استودیو دنبالش فرستاده بودند رفت ... ))‌ ( سخنان محمد فرخزاد )

 

فروغ در زندگی شیفته ی سرعت بود :

(( فقط برای من مساله سرعت مطرح بود . مثل این است که این سرعت جوابی به خفقان و خاموشی درون من می دهد و برای من تسکینی است . وقتی با سرعت پیش می روم نمی توانم به چیزی بی اندیشم و همین را دوست دارم . حس می کنم که بار مسئولیت سنگینی از روی دوشم برداشته می شود . خودم را رها می کنم در آن جریانی که مرا با شتاب به پیش می برد و این راه طی شدن ، حالت نفس تازه کردن را برای من دارد. ))

 

در ساعت 3 بعد از ظهر دوشنبه 24 بهمن 1345 ، فروغ با سرعت به استودیو می رفت .فروغ بچه ها و پرنده ها را بسیار دوست داشت . می گفت :آنها پاک ترند .

آخر هم جان خودش را در راه دوستی با بچه ها گذاشت . او که دوست قدیمی بچه ها بود ، وقتی دید ماشین دبستان شهریار قلهک به جلو او پیچید ، برای جلوگیری از تصادف به راست راند و از جاده ی اصلی منحرف شد . تنها لبخند یک کودک که از بند مرگ رسته بود برای او کافی بود . او از پشت شیشه ی ماشین خود بچه ها را می دید که با وحشت به ماشین او که داشت به آنها می خورد ، نگاه می کردند . ماشین از جاده منحرف شد ولی باز نتوانست از تصادف با ماشین بچه ها جلوگیری کند و به بدنه ی آن خورد ولی شدت تصادف زیاد نبود .

با این حال سر فروغ در اثر ترمز شدیدی که کرده بود به شیشه ی جلو جیپ استیشن خورد و بینی او را از وسط پاره کرد . شدت ضربه به حدی بود که در ِ اتومبیل به شدت باز شد و فروغ با پیشخدمت استودیو گلستان که در عقب ماشین نشسته بود از ماشین بیرون افتاد . در همین موقع سر فروغ به در ِ ماشین گرفت و گوش چپ او سخت آسیب دید طوری که می خواست جدا شود . آنگاه فروغ با سر به جدول خیابان خورد و سرش شکست .

او را به بیمارستان بردند اما افسوس که دیگر کار از کار گذشته بود . (دختر شور انگیزشعر ، مسعود بهنود ، مجله روشنفکر ، اسفند 1345 )

 

و در ظهر چهارشنبه 26 بهمن 1345 ، خاک پذیرنده – که اشارتی به آرامش داشت – با آن دهان سرد و مکنده – که در هیات گور در آمده بود – او را در خود فرو برد :

(( آمبولانس سفیدی که غرق گل است آرام به خیابان گورستان ظهیرالدوله نزدیک می شود. زمزمه ها و اشکها جاری است . جسد را از آمبولانس بیرون می کشند . او به لطافت شعرش در زیر طاقه شال ترمه خفته است . احمد شاملو ، سیاوش کسرایی ، مهدی اخوان ثالث ، هوشنگ ابتهاج ( سایه ) ، ساعدی و چندتای دیگر تابوت را به دوش می گیرند . باران دوباره شروع شد و اشکها هم . اما غریو صلوات این هر دو را بی تفاوت می کند . جنازه بر روی دوش این چند تن به محل گورستان حمل می شود و بعد پای گور به زمین گذاشته می شود.

کدام قله ؟ کدام اوج ؟

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ ، در آن دهان سر مکنده

به نقطه تلاقی و پایان نمی رسند ؟

کار گورکن ها تمام شده . حالا دارند آجر و گچ توی گور می چینند . فروغ هنوز زیر طاقه شال ترمه در انتظار گور است . بر آمدگی دستهایش را از زیر شال می شود تشخیص داد ...

صدای گورکن ها بلند می شود . بعد صدای صلوات و بعد حمل جسد به طرف گور . باران چند لحظه قطع می شود ، آنقدر که طاقه شال ترمه را از روی جسد بردارند . پس از آن برف ، برفی پاک و سپید از آسمان فرو می ریزد سپیدتر از کفن او . او را که سپید پوشیده است آرام در گور می نهند . زمین را و گورش را رنگ سپید برف پوشانده است )) ( پرویز لوشانی ، مجله سپید و سیاه ، اسفند 1345 )

ایمان بیاوریم

ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

ایمان بیاوریم به ویرانه های باغهای تخیل

به داسهای واژگون شده ی بیکار

و دانه های زندانی

نگاه کن چه برفی می بارد ... (ایمان بیاوریم به  آغاز فصل سرد ، فروغ )

 

فروغ در قلمرو شعر و زندگی : بهروز جلالی

از کتاب دیوان اشعار فروغ فرخزاد

انتشارات مروارید

 

 

سوگ سرود در مرگ فروغ

مرثیه ( احمد شاملو ) ، دریغ و درد ( مهدی اخوان ثالث ) ، دوست ( سهراب سپهری ) ، شبنم و آه ( سیاوش کسرایی ) و ...

 

دریغ و درد :

.....

بسی پیغامها ، سوگندها دادم

خدا را با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر

نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر

که زنهار ، ای خدا ، ای داور ، ای دادار

تو را هم با تو سوگند ، آی ! مکن ، مپسند این ، مگذار

مبادا راست باشد این خبر ، زنهار

تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز

و نفشرده است هرگز پنجه ی بغضی گلویت را

نمی دانی چه چنگی در جگر می افکند این درد

خداوندا ، خداوندا

به هر چه نیک و نیکی ، هر چه اشک گرم و آه سرد

تو کاری کن نباشد راست

همین تنها تو می دانی چه باید کرد

نمی دانم ، ببین گر خون من او را به کار آید دریغی نیست

تو کاری کن که بتوانم ببینم زنده مانده است او

....

ببین ، آخر پناه آورده ای زنهار می خواهد

پس از عمری ، همین یک آرزو ، یک خواست

همین یکبار می خواهد

ببین ، غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید

خداوندا به حق هر چه مردانند

ببین ! یک مرد می گرید ...