غرور

سال ها پیش ازین به من گفتی که : (( مرا هیچ دوست می داری ؟ ))

گونه ام گرم شد ز سرخی شرم

شاد و سرمست گفتمت : (( آری ! ))

 

باز دیروز جهد می کردی , که زعهد قدیم یاد آرم .

سرد و بی اعتنا تو را گفتم که : (( دگر دوستت نمی دارم ! ))

ذره های تنم فغان کردند , که , خدا را ! دروغ می گوید :

جز تو نامی زکس نمی آرد , جز تو کامی زکس نمی جوید .

 

تا گلویم رسید فریادی , که این سخن در شمار باور نیست :

جز تو , دانند عالمی که مرا , در دل و جان هوای دیگری نیست .

 

لیک آرام ماندم و خاموش :

ناله ها را شکسته در دل تنگ .

تا تپش های دل نهان ماند , سینه ی خسته را فشرده به چنگ .

 

در نگاهم شکفته بود این راز که : (( دلم کی ز مهر خالی بود ؟ ))

لیک تا پوشم از تو , دیده ی من , بر گل رنگ رنگ قالی بود .

 

* * * * *

(( دوستت دارم و نمی گویم , تا غرور کشد به بیماری !

زانکه می دانم این حقیقت را , که دگر دوستم . . . نمی داری . . . ))

 

 

شعر : سیمین بهبهانی

کتاب چلچراغ

 

نظرات 4 + ارسال نظر
مهدی شنبه 2 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 11:56 http://www.ganj-e-sokhan.blogsky.com

سلام
عالی بود.
به من هم سر بزن
ضمنا يه بار ديگه لوگوتو آف کن.
خداحافظ

رز سفید چهارشنبه 6 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 01:00 http://www.ghoroobesiahpoosh.blogsky.com

سلام نازنین...یه نفر شدید به همدردیت نیاز داره...آپ کردم... منتظرم...در پناه حق....یا علی...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 00:02 http://hallowsky.blogfa.com

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 7 مهر‌ماه سال 1384 ساعت 00:05 http://loveyou.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد