شوق دوست

بُشر حافی گوید :

از بازار بغداد یکی را هزار تازیانه بزدند که آه نکرد .

آنگه او را به حبس بردند . از پی وی رفتم . پرسیدم :

این زخم از بهر چه بود ؟

گفت :

از آنکه شیفته عشقم .

گفتم :

چرا زاری نکردی تا تخفیف نکردندی ؟

گفت :

از آنکه معشوقم به نظاره بود .

به مشاهده ی معشوق چنان مستغرق بودم که پروای زاریدن نداشتم .

او را گفتم :

اگر نظرت بر معشوق اکبر افتد چه شود ؟ و اگر دیدارت بر دیدار دوست مهین ( بزرگ ) آمدی چون بودی ؟

مرد با شنیدن این سخن حکیمانه ، نعره ای بزد و جان سپرد .

 

از کتاب کشف الاسرار

 

--------------------------------------------

حرفهای خودم :

شب یلدا چه شب قشنگی است و چه اسم زیبا و دوست داشتنی دارد .

هفته پیش آخر حرفهایم نوشتم ((خدایا خیلی با حالی ))

یکی از دوستان به نام (( سایه )) برای من نوشته بود  :

 «  واقعا گفتی یا اینکه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قضیه پیرمردست که نون خشک می خوره میگه خدا شکرت یکی میگه آخه با چی شکر می کنی !!! میگه اگه اینو بفهمه از هزار تا ....براش بدتره  ....»

منظور از سه نقطه ها : اگر خدا اینو بفهمه ، می فهمه این شکر از هزار تا فحش خوار و مادر بدتره .

 

نه ، منظور من این نبود . منظور از حرفی که زدم  واقعا همان با حال بودن خداوند بود .

وقتی به این بیست سال عمری که گذرانده ام نگاه می کنم ، می بینم خداوند همیشه دستم را گرفته است . خیلی جاها برایش ناز کرده ام ، و بدتر از همه خیلی وقتها فراموشش کرده ام . در موفقیتها ، اما او مرا فراموش نکرده است و همچنان یاری ام  کرده است . خدایی که می توانیم او را  تو خطاب کنیم ، برایش درد و دل کنیم . دوستی که با حوصله به حرفهایمان گوش می دهد . اگر خلاف دوستیمان رفتار کنیم به ما فرصتی دوباره می دهد و فرصتهای دوباره . اگر کافر هم باشی روزیت را قطع نمی کند . فرصت می دهد تا شاید روزی برگردی . او خالق است و صاحب و من بنده و مخلوق و چه بزرگوار است که به من اجازه می دهد که با او صمیمی باشم.

« می دونی چیه خدایا

جلوت کم اوردم ، خودم می دونم ، اینجوری نگاهم نکن . اگه جای تو بودم ، همچین آدمی رو حسابی گوش مالی می دادم ، ولی تو ... چی بگم . خوب باید یه فرقی بین من تو باشه دیگه . فرقی به اندازه ی بزرگیت به اندازه ی خدا بودنت . دستام بالاست تسلیمم . خدایا یعنی هنوز می تونم ازت چیزی درخواست کنم ؟؟  رو که رو نیست . هنوزم میگم خیلی با حالی . کمکم کن »

--------------------------------------------

و خدا ، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت ، که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد . و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟ 

 ( سرود آفرینش – مطلب نوشته شده در همین وبلاگ )

 

نظرات 6 + ارسال نظر
آرش جمعه 2 دی‌ماه سال 1384 ساعت 19:35 http://bb-del.mihanblog.com

سلام!
فقط می تونم بگم فوق العاده بود، خیلی استفاده کردم!
ممنونم ازحضورت.
من زیاد فر صت نمی کنم بیام اما هر وقت بتونم بهت سر می زنم.
پایدار باشی

بی آشیانه شنبه 3 دی‌ماه سال 1384 ساعت 06:27 http://eshghyahavas.blogsky.com

سلام دوست من:
مطلب بسیار جالب و به جایی نوشته بودی...
موفق باشی...

بی آشیانه
http://eshghyahavas.blogsky.com
eshghyahavas@yahoo.com

م شنبه 10 دی‌ماه سال 1384 ساعت 08:05

با سلام خیلی عالی بود اگه سایت خوبی اینچنینی به دستتون آمد برایم بفرستید کمال تشکر را از شما دارم.

مهسا یکشنبه 11 دی‌ماه سال 1384 ساعت 18:56

ووووووووووووو کا چه کردی؟
ای ولا داری

نازی سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1384 ساعت 22:34

خیلی وبت عالیه

نازی سه‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1384 ساعت 22:35

خیلی وبت عالیه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد