مرگ سرخ !

هنوز زنده هستم !  از همه ی دوستانی که برام off گذاشته بودند و نظر دادند ممنون و سپاسگزارم .

 

متن زیر را از سخنرانی دکتر شریعتی که در کتابی به نام " امام حسین (ع) نوشته احسان خراسانی " که از نامهای مستعار دکتر بوده است ( شرایط زمانی آن دوره چنین ایجاب می کرده است) و به چاپ رسیده بود، انتخاب کرده ام . در انتخاب متون پایبند روند سخنرانی دکتر نبوده ام و هرکدام در واقع گوشه هایی از سخنرانی او می باشد که کنار هم چیده ام .

 

عصری است که اندیشه ها فلج است ، شخصیتها فروخته شده اند ، وفاداران تنها هستند ، پارسیان گوشه گیر ، جوانان یا مایوس یا فروخته شده ، یا منحرف ، و گذشتگان و بزرگانِ گذشته، یا شهید شده یا خاموش و خفه شده ، و یا فروخته شده ، و عصری است که در میان توده هیچ آوایی و ندایی دیگر بلند نیست . قلمها را شکسته اند ، زبانها را بریده اند ، لبها را دوخته اند و همه ی پایگاههای حقیقت را بر سر وفادارانش ویران کرده اند .

... ناگهان جرقه ای در ظلمت ، انفجاری در سکوت ! سیمای تابناک " شهیدی که زنده بر خاک گام بر می دارد " از اعماق سیاهیها ، از انبوه تباهیها ! چهره ی روشن و نیرومند یک " امید " در شب ظلمانی " یأس "! مردی از خانه ی فاطمه بیرون آمده است ، تنها و بی کس ، با دستهای خالی ، یک تنه بر روزگار وحشت و ظلمت و آهن یورش برده است . جز " مرگ " سلاحی ندارد ! اما او فرزند خانواده ای است که " هنر خوب مردن " را در مکتب حیات ، خوب آموخته است .

مردی تنها ! اما نه ، دوشادوش او زنی نیز از خانه ی فاطمه بیرون آمده است ، گام به گام او . نیمی از بار سنگین رسالت برادر را او بر دوش خود گرفته است !

" جاهلیت جدید " ، سیاه تر و وحشی تر و سنگین تر از " جاهلیت قدیم " ، و دشمن اکنون هوشیارتر و چیره تر و پخته تر از پیش و در میان مردم آگاه ، تجربه ها همه تلخ و ثمره ی همه قیامها ، شکست و شهادت !

در چنین روزگاری است که " مردن " برای یک مرد تضمین " حیات " یک ملت است ، شهادت او ، مایه ی بقای یک ایمان است ، گواه آن است که جنایتی بزرگ ، فریبی بزرگ ، غصب و قساوت و جور حاکم است ، شاهد اثبات حقیقتی است که انکار می شود . نمونه ی وجود ارزشهایی است که پامال می گردد ، از یاد می رود و بالاخره اعتراض سرخی است بر حاکمیت سیاه .

ایمان ما ، ملت ما ، تاریخ فردای ما ، کالبد زمان ما ، " به تو و خون تو محتاج است "

او یک درس بزرگتر از شهادتش به ما داد و آن نیمه تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است . حجی که همه ی اسلافش ، اجدادش ، جدش و پدرش برای احیای این سنت ، جهاد کردند ، این حج را نیمه تمام می گذارد و شهادت را انتخاب می کند ، مراسم حج را به پایان نمی برد .وقتی در صحنه ی حق و باطل نیستی ، وقتی که شاهد عصر خودت و شهید حق و باطل جامعه ات نیستی ، هر کجا که می خواهی باش ، چه به نماز ایستاده باشی ، چه به شراب نشسته باشی ، هردو یکی است !

 

آنهایی که حسین را تنها گذاشتند همه با هم برابرند :

چه آنهایی که او را تنها گذاشتند تا ابزار دست یزید باشند و چه آنهایی که در هوای بهشت ، به کنج خلوت عبادت خزیدند و با فراغت و امنیت حسین را تنها گذاشتند و از دردسر حق و باطل کنار کشیدند و در گوشه ی محرابها و زاویه ی خانه ها به عبادت خدا پرداختند ، و چه آنهایی که مرعوب زور شدند و خاموش ماندند .

 

صحرای سوزانی را می نگرم با آسمانی به رنگ شرم و خورشیدی کبود و گدازان و هوای آتش ریز و دریای رملی که افق گسترده است و جویباری کف آلود از خون تازه ای که می جوشد و گام به گام همسفر فرات زلال است .(از کتاب حسین وارث آدم – علی سبزواری (نام مستعار ))

اینکه حسین فریاد می زند ( پس از اینکه همه ی عزیزانش را در خون می بیند و جز دشمن کینه توز و غارتگر در برابرش نمی بیند ) فریاد می زند :

که آیا کسی هست مرا یاری کند و انتقام کشد ؟

مگر نمی داند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد ؟ این سوال ، سوال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ی ماست و این سوال انتظار حسین را از عاشقانش بیان می کند ، و دعوت شهادت او را به همه ی کسانی که برای شهیدان حرمت و عظمت قایلند اعلام می نماید .

و شهید قلب تاریخ است . همچنان که قلب به رگهای خشک اندام ، خون حیات و زندگی می دهد ، جامعه ای را که رو به مردن می رود ، جامعه ای که فرزندانش ایمان خویش را به خویش از دست داده اند و جامعه ای که به مرگ تدریجی گرفتار است ، جامعه ای که تسلیم را تمکین کرده است ، جامعه ای که احساس مسئولیت را از یاد برده است ، و جامعه ا ی که اعتقاد به انسان بودن را در خود باخته است ، و تاریخی که از حیات و جنبش و حرکت و زایش بازمانده است .

آنچه می خواستم بگویم حدیث مفصلی است که در این مجمل می گویم ، به عنوان رسالت زینب :

 " آنها که رفتند کاری حسینی کردند ،

                   و آنها که ماندند ، باید کاری زینبی کنند ،

                             وگرنه یزیدی اند ! "

 

حرفهای خودم :

در فیلمی که از مراسم عزاداری امام حسین ( ع ) بود ، صحنه ای بود ، از مردی که قلاده ی سگ به گردن خود بسته بود .

خدا ما را انسان آفریده است و امام حسین و یا هر امامی و یا هر پیامبری و در کل خدا  ،  نیازی به سگ برای در خانه خود ندارند . آنها انسانهایی می خواهند که آن قلاده را بر گردن سگ نفسشان انداخته اند نه بر گردن خودشان ، دیوانه نمی خواهند بلکه انسانهایی می خواهند که بر دیوانگی نفسشان غلبه کرده باشند . هیئت دیوانگان حسین !!! خود فریبی و ریا تا کی ؟

اگر خودمان را دوست داریم ، حداقل خودمان را گول نزنیم و به خود دروغ نگوییم .

دیندار نباشیم ، انسان باشیم . دینداری یعنی درست کردن کلاههای شرعی برای دوری از عذاب وجدان .

و سخنی دیگر :

مهندس بازرگان حرف قشنگی زده است : اول ایرانی هستم بعد مسلمان !

یعنی اینکه هموطن بودن خود را فراموش نکنیم اول ایرانیم بعد کلیمی یا زتشتی یا مسیحی یا مسلمان یا ...

و اما برنادت آن دختر پاک ( مطلب قبلی در وبلاگ ) سالها پیش از من و تو می زیسته است ، و ما دراین تمدن جدید هستیم پس انتظار خداوند از من و تو بیشتر از او ست .

 

ساکت باشید !!! برنادت خوابیده است

دختر پاکی که بعد از 127 سال از مرگش بدنش همچنان مثل یک دسته ی گل تازه است

برای کسانی که به وجود خدا ایمان دارند هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسانی که به وجود خدا ایمان ندارند هر توضیحی نا ممکن است .

Sainte Bernadette Soubirous

 

دیدن مریم مقدس

 

 11 فوریه سال 1858  ( در حدود 147  سال پیش )  -  شهر لرد فرانسه ، دختری 14 ساله به نام برنادت سوبیرو در زباله دانی ماساویه ، بانوی مقدسی را بر دهانه ی غار ماساویه مشاهده کرد . بانویی سر تا پا سپید پوش و زیبا ، با شالی آبی رنگ که به کمر خود بسته بود و بر روی پاهایش پوشیده شده از گلهای طلایی بود . در دست  بانو ، تسبیحی از مروارید و یک صلیب طلایی بود . بانو به برنادت لبخندی زد و با او صحبت کرد . ( حضرت مریم )

خبر دیدن مریم مقدس به زودی در کل شهر لرد پیچید و هنگام رفتن برنادت به ماساویه خانواده ی او  و  همچنین عده ای از مردم شهر همراه او شدن تا مریم مقدس را مشاهده کنند درحالی که تنها برنادت قادر به دیدن بانوی مقدس بود و این امر باور کردن سخنان او را سخت می نمود و همچنین  ظاهر شدن حضرت مریم در این مکان کثیف ، غیر عادی و دور از عقل به نظر می رسید ، اما پدید آمدن چشمه ای در آنجا و شفا گرفتن مردم از آب آن چشمه تصدیقی بر گفته های برنادت بود .

 

ماساویه به یکی از عبادتگاه های مهم مسیحیان تبدیل شده است

 و مردم برای عبادت و گرفتن شفا از هر سوی دنیا به این مکان مقدس می شتابند .

  

 

مرگ برنادت

 

بیماری ، برنادت را به لحظه ی مرگ نزدیک و نزدیک تر می کرد ، او حتی توان راه رفتن هم نداشت و سرانجام فرشته ی مرگ بر بالین او حضور یافت و او در سال 1879 و در سن 35 سالگی به علت سل استخوان  درگذشت . توموری بزرگ روی زانوی او قرار داشت و مدتها به سل استخوان مبتلا بود . درد و رنج این بیماری به قدری است که مردان تنومند را به گریه می اندازد ولی او از بیماریش با کسی نه سخن گفته بود و نه شکوه ای کرده بود .

مریم مقدس به او گفته بود :

-           در این دنیا نمی توانم به تو قول خوشبختی بدهم اما در دنیای دیگر آری .

 

 

جسد برنادت را در صومعه ی کوچکی دفن کردن . سالها گذشت و ماجرای او همچنان بر سر زبانها بود عده ای هنوز به حرفهای این دختر پاک ایمان نداشتن و به دنبال دلیل محکمتری می گشتند . سرانجام تصمیم گرفته شد جسد برنادت را از خاک بیرون آورند . آیا بعداز گذشت حدود 30 سال ، بیرون آوردن چند تکه استخوان پوسیده از زیر خاک کاری درست بود ؟ آرامش 30 ساله برنادت را برهم زدن و در حضور مقامات رسمی و پزشکان جسد را بیرون آوردند .

همه لال شده بودند برنادت مثل روز اول سالم ، پاکیزه ، خوشبو و آرام خوابیده بود .

جنازه را در محفظه ی شیشه ای قرار دادند و هر  چند سال یک بار آزمایشهای علمی لازم را روی او انجام می دادند تا ببینند جسد رو به متلاشی شدن هست یا نه . همه ی آزمایشها منفی بود . نباید بیشتر از این آرامش این دختر معصوم  را برهم می زدن . برنادت برای همیشه در آن محفظه ی شیشه ای آرام گرفت .

 

 

127 سال از مرگ او می گذرد و  او همچنان آرام ، خوشبو  و سالم به خواب فرو رفته است مثل این که او هنوز زنده هست .

 

حرفهای خودم 

می خواستم این مطلب را حدود یکسال پیش در وبلاگم قرار دهم ، اما هیچوقت موقعیت مناسبی پیدا نکردم . چه زمانی بهتر از میلاد حضرت مسیح . در ضمن فیلمی درباره ی برنادت ساخته شده است به نام (( آهنگ برنادت )) ‌که فکر کنم اکثر کلوپهای فیلم داشته باشند . اسم برنادت را انگلیسی هم نوشته ام تا اگر کسی خواست مطالب بیشتری پیدا کند بتواند .

 

از برنادت آموختم :

مهم این نیست که چه دینی داشته باشی ، بلکه مهم این است که چگونه به خدا رسیده باشی .  در فیلم ((مارمولک ، رضا مارمولک )) حرف قشنگی زد : راههای رسیدن به خدا به اندازه ی خود آدمها هست . ما می توانیم هر راهی را انتخاب کنیم و به نظر من دین راهی است که آدم را سریعتر به خدا می رساند و خدا به اندازه داشته های انسان برای رسیدن به خود توقع دارد . از کسی که درس خوانده در شهر است و ... بیشتر انتظار دارد تا آدمی بی سواد در قبیله ای در آفریقا . همچنین دین نیامده است که دیندار باشیم برای این آمده است که انسان باشیم ( چیزی که فراموش شده است و مسبب ایجاد کلاههای شرعی گوناگون می شود تا دینداریمان حفظ شود )  و برنادت به کمال و انسانیت رسیده بود .

همیشه عدد 40 در ذهنم هست . می گویند اگر 40 روز بتوانی خود را دور از گناه نگهداری و پاک باشی ، آنوقت به مقامی می رسی که پرده از دیدگانت برداشته می شود و چشم دل بینا می شود . هر روز که به عدد 40 نزدیک می شوی امتحانها سخت تر می شود ، گویی خداوند با گذشت هر روز دست شیطان را برای فریب تو بازتر می گذارد تا تو خود را بیازمایی و در این زمان تنها گذشتن از لذت آن گناه و خالصانه نام خدا را برای یاری خواستن به زبان آوردن به انسان کمک می کند و این کاری مشکل است !! لذت گناه یا دوری از آن .

مسلمان ، مسیحی ، زرتشتی ، یهودی ، بت پرست ، بودایی و ... اگر تصور می کنی آدمی هستی که می فهمی ، به اندازه ی فهمت درباره ی آنچه می دانی تحقیق کن حتی اگر کافری .  این را آموخته ام که تنها به دنبال آنچه عقیده ام است ، نباشم ، آنچه را که برخلاف عقیده ام نیز هست ، بدانم که آن نیز به تکمیل شدن هرچه بیشتر عقایدم کمک می کند .

در پناه دوستی که در آن شناوریم ، خدا .