چه کسی عشق را نجات می دهد ؟

در گوشه ای از این دنیا جزیره ای وجود داشت که در این جزیره تمام احساسات ( غم ، شادی ، غرور ، ثروت ، کینه و …) در کنار هم زندگی می کردنند . یه روز احساس بد شانسی میاد تو میدون جزیره و می گه :

 من احساس می کنم تا چند وقت دیگه این جزیره زیر آب میره ، من وظیفه خودم   می دونستم که بیام بهتون این احساسم رو بگم .

 همه احساسات بعد از شنیدن این خبر میرن سراغ جمع کردن اسباب و وسایلشون . هر کی برای خودش یه قایق می سازه . ولی عشق خیلی راحت داشت زندگی می کرد و اصلاً به اینکه دیگران دارن چیکار می کنند توجهی نداشت .

آخه عشق ، عاشق جزیره بود و اصلاً نمی تونست باور کنه که داره معشوقش رو  از دست می ده .

بالاخره اون حسی که بدشانسی داشت ، به حقیقت پیوست .

روزی رسید که جزیره داشت زیر آب فرو  می رفت .همه ی احساس ها سوار قایقهایی که ساخته بودند  شدند ولی عشق قایقی نساخته بود و با تنها رفیقش (امید) به بلندترین نقطه جزیره رفتن . جزیره هر لحظه بیشتر و  بیشتر در آب فرو می رفت .

 امید به عشق می گفت : نگران نباش همه چیز درست می شه .

 دیگر تمام جزیره زیر آب رفته بود و عشق و  امید بر تکه سنگهایی که داشتند به زیر آب فرو می رفتند ، ایستاده بودند . وقتی آب به زانوی عشق رسید حس امید بیهوش شد . عشق تلاش کرد تا امید را به هوش بیاورد اما نتوانست و امید را به کول گرفت . حالا عشق باید هم مواظب خودش بود و هم مواظب امید .

 

عشق ناگهان دید که قایق حس شادی از چند متری اش در حال عبور است . برای کمک خواستن از حس شادی ، بلند داد زد : شادی…… شادی… .

ولی شادی در پی بازیگوشی و سرگرمی هایش بود بخاطر همین اصلاً صدای عشق را نشنید و رفت .

 

قایق غم از نزدیکی عشق در حال عبور بود که عشق به غم گفت : حس غم ، ما قایق نداریم . ما رو با خودت می بری .

 غم گفت : من چون تنها هستم زنده ام ، اگه با کسی باشم از بین می رم . غم هم رفت .

 

چشم عشق به قایق ثروت افتاد . منتظر شد تا ثروت نزدیکتر شود . وقتی قایق ثروت نزدیک عشق رسید ، عشق به ثروت گفت : ثروت ، ما قایق نداریم . ما رو سوار قایقت می کنی ؟

ثروت گفت : درسته که ما قبلاً با هم دوست بودیم ولی من اینهمه سال زحمت کشیدم تا الماس و جواهر جمع کنم ، الان هم تو قایقم پر از الماس و جواهره . من نمی تونم قسمتی از داراییم رو تو آب بریزم و تو و اون دوستت رو سوار کنم .

 

عشق قایق غرور را دید . عشق که با غرور رابطه خوبی نداره دیگه مجبور می شه که به غرور هم رو بندازه . وقتی قایق غرور نزدیک می شه عشق به غرور می گه : غرور، ما قایق نداریم . ما رو با خودت می بری ؟

 غرور یه نگاه به عشق می کنه و می گه : تو لباسات کثیفه . تازه سطح خانوادگی من با تو خیلی فرق می کنه . من نمی تونم شما رو با خودم ببرم .

غروب شده بود . دیگه همه رفته بودن و آب داشت کم کم از نوک بینی عشق بالاتر می رفت . هنوز قلب حس امید می تپید و عشق هم با ضربان قلب حس امید آرامش می گرفت . دیگه جزیره به قدری زیر آب رفت که تنها راه زنده موندن برای عشق و امید شنا کردن بود . عشق که باید امید را هم با خودش یدک می کشید دیگر توانی در بدنش نمونده بود . عشق ناگهان متوجه می شود که دیگر ضربان قلب امید نمی زند . بله امید مرده بود . عشق که بعد از کلی شنا کردن دید که زحماتش برای نجات دوستش بی نتیجه بوده ، خستگی بدنش دو چندان شد و در دریا از هوش رفت و به زیر آب فرو رفت .

وقتی که عشق بهوش آمد دید که بر روی ساحل افتاده و دوستش امید هم کنارش هست . بلند شد و دید که پیرمردی سوار بر قایق در حال دور شدن از ساحل بود . در واقع آن پیرمرد بود که آنها را به ساحل آورده بود .

 عشق فریاد زد : تو کی هستی که ما رو نجات دادی ؟

 پیرمرد گفت : من زمان  هستم ،

فقط زمان می تونه به داد عشق برسه .  

نباید احساسم می گفتم ، من خیلی بیش از حد احساسی برخورد کردم ، دیگه نمی خوام اینطور باشم چون من اصلا  اینطوری نبودم ، ولی شدم . حالا می خوام خودم باشم . اون چیزی که هستم .

 

نظرات 3 + ارسال نظر
غریبه چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 20:39

سلام
خیلی قشنگ بود موفق باشی

مهدی------- دفتر عشق چهارشنبه 19 اسفند‌ماه سال 1383 ساعت 21:02 http://daftareshghe.blogsky.com

سلام خوبی؟ خوش میگذره؟ وب لاگ زیبا و جذابی داری. موفق باشی. منتظرم. یا حق

سلام
به وبلاگت اومدم - وبلاگ خیلی خوبی داری
موفق باشی

الهام چهارشنبه 17 فروردین‌ماه سال 1384 ساعت 08:42

این یکیم عالی بود ....خیلی تاثیر گذار بود.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد