آرزو - مناجات

آرزو


به جان ، جوشم که جویای تو باشم

خسی بر موجِ دریایِ تو باشم

 

تمام آرزوهای منی ، کاش

یکی از آرزوهای تو باشم !!

شعر : شفیعی کدکنی

---------------------------

مناجات


خدایا

خدایا !

تو با آن بزرگی

-        در آسمان ها   -

چنین آرزویی

                بدین کوچکی را

                                  توانی برآورد

آیا ؟ !

شعر : شفیعی کدکنی

 

  امیدوارم

 

چه کسی عشق را نجات می دهد ؟

در گوشه ای از این دنیا جزیره ای وجود داشت که در این جزیره تمام احساسات ( غم ، شادی ، غرور ، ثروت ، کینه و …) در کنار هم زندگی می کردنند . یه روز احساس بد شانسی میاد تو میدون جزیره و می گه :

 من احساس می کنم تا چند وقت دیگه این جزیره زیر آب میره ، من وظیفه خودم   می دونستم که بیام بهتون این احساسم رو بگم .

 همه احساسات بعد از شنیدن این خبر میرن سراغ جمع کردن اسباب و وسایلشون . هر کی برای خودش یه قایق می سازه . ولی عشق خیلی راحت داشت زندگی می کرد و اصلاً به اینکه دیگران دارن چیکار می کنند توجهی نداشت .

آخه عشق ، عاشق جزیره بود و اصلاً نمی تونست باور کنه که داره معشوقش رو  از دست می ده .

بالاخره اون حسی که بدشانسی داشت ، به حقیقت پیوست .

روزی رسید که جزیره داشت زیر آب فرو  می رفت .همه ی احساس ها سوار قایقهایی که ساخته بودند  شدند ولی عشق قایقی نساخته بود و با تنها رفیقش (امید) به بلندترین نقطه جزیره رفتن . جزیره هر لحظه بیشتر و  بیشتر در آب فرو می رفت .

 امید به عشق می گفت : نگران نباش همه چیز درست می شه .

 دیگر تمام جزیره زیر آب رفته بود و عشق و  امید بر تکه سنگهایی که داشتند به زیر آب فرو می رفتند ، ایستاده بودند . وقتی آب به زانوی عشق رسید حس امید بیهوش شد . عشق تلاش کرد تا امید را به هوش بیاورد اما نتوانست و امید را به کول گرفت . حالا عشق باید هم مواظب خودش بود و هم مواظب امید .

 

عشق ناگهان دید که قایق حس شادی از چند متری اش در حال عبور است . برای کمک خواستن از حس شادی ، بلند داد زد : شادی…… شادی… .

ولی شادی در پی بازیگوشی و سرگرمی هایش بود بخاطر همین اصلاً صدای عشق را نشنید و رفت .

 

قایق غم از نزدیکی عشق در حال عبور بود که عشق به غم گفت : حس غم ، ما قایق نداریم . ما رو با خودت می بری .

 غم گفت : من چون تنها هستم زنده ام ، اگه با کسی باشم از بین می رم . غم هم رفت .

 

چشم عشق به قایق ثروت افتاد . منتظر شد تا ثروت نزدیکتر شود . وقتی قایق ثروت نزدیک عشق رسید ، عشق به ثروت گفت : ثروت ، ما قایق نداریم . ما رو سوار قایقت می کنی ؟

ثروت گفت : درسته که ما قبلاً با هم دوست بودیم ولی من اینهمه سال زحمت کشیدم تا الماس و جواهر جمع کنم ، الان هم تو قایقم پر از الماس و جواهره . من نمی تونم قسمتی از داراییم رو تو آب بریزم و تو و اون دوستت رو سوار کنم .

 

عشق قایق غرور را دید . عشق که با غرور رابطه خوبی نداره دیگه مجبور می شه که به غرور هم رو بندازه . وقتی قایق غرور نزدیک می شه عشق به غرور می گه : غرور، ما قایق نداریم . ما رو با خودت می بری ؟

 غرور یه نگاه به عشق می کنه و می گه : تو لباسات کثیفه . تازه سطح خانوادگی من با تو خیلی فرق می کنه . من نمی تونم شما رو با خودم ببرم .

غروب شده بود . دیگه همه رفته بودن و آب داشت کم کم از نوک بینی عشق بالاتر می رفت . هنوز قلب حس امید می تپید و عشق هم با ضربان قلب حس امید آرامش می گرفت . دیگه جزیره به قدری زیر آب رفت که تنها راه زنده موندن برای عشق و امید شنا کردن بود . عشق که باید امید را هم با خودش یدک می کشید دیگر توانی در بدنش نمونده بود . عشق ناگهان متوجه می شود که دیگر ضربان قلب امید نمی زند . بله امید مرده بود . عشق که بعد از کلی شنا کردن دید که زحماتش برای نجات دوستش بی نتیجه بوده ، خستگی بدنش دو چندان شد و در دریا از هوش رفت و به زیر آب فرو رفت .

وقتی که عشق بهوش آمد دید که بر روی ساحل افتاده و دوستش امید هم کنارش هست . بلند شد و دید که پیرمردی سوار بر قایق در حال دور شدن از ساحل بود . در واقع آن پیرمرد بود که آنها را به ساحل آورده بود .

 عشق فریاد زد : تو کی هستی که ما رو نجات دادی ؟

 پیرمرد گفت : من زمان  هستم ،

فقط زمان می تونه به داد عشق برسه .  

نباید احساسم می گفتم ، من خیلی بیش از حد احساسی برخورد کردم ، دیگه نمی خوام اینطور باشم چون من اصلا  اینطوری نبودم ، ولی شدم . حالا می خوام خودم باشم . اون چیزی که هستم .