ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
مرد جوان بیاختیار گریست . مثل خیلی از کسانی که آمدهبودند در مراسم تدفین زنش ، او هم گریه کرد ! کارآگاه جوانی که در مورد علت مرگ زنش تحقیق میکرد به او نزدیک شد ، مرد با گوشهیدستمال اشکش را پاک کرد ، کارآگاه صافبه چشمهایش نگاه میکرد ، مردد بود چه کند ! اما کارآگاه بازوانش را گرفت ، او بی اراده کارآگاه را چندقدمی دورتر از دیگران مشایعت کرد . باخود فکرکرد « آیا آنها در مراسم تدفین همه مردگان پروندههایشان شرکت میکنند ؟ ! یا اینکه فهمیده من . . . » بی اراده لرزید !
کارآگاه گفت : تسلیت میگویم! میدانم در شرایط مناسبی نیستید اما خواستم به عرضتان برسانم پرونده مختومه اعلام شده ، ظاهراً مرحومه خودش در دریا غرق شده ! امیدوارم غم آخرتان باشد ! . . . کارآگاه چند جمله دیگر نیز گفته بود اما مرد صدایی نمیشنید ، حس کرد کارآگاه میخواهد به او دست بدهد او نیز دستش را فشرد ، بی آنکه سخنی بگوید . کارآگاه از او جداشد ، نگاهی به قبر انداخت چادر سیاهی روی آنرا پوشاندهبود ، همه رفته بودند ، تنها مادر همسرش کنار قبر نشسته بود و مویه میکرد . چند دقیقه بعد زنی سمت مادرزنش آمد و او را درآغوش گرفت و لحظهای بعد او را با خود به سمت در خروجی قبرستان برد ! نسیم خنکی وزید مردتنها بود ، با خود فکر کرد « همه چیز تمام شد ! » نگاهی به قبر انداخت ، ناگهان لرزید ، حس کرد میترسد ، با عجله به سوی درقبرستان به راه افتاد !
روزها میآیند و میروند و تنها خاطرهها میمانند و ما تنها به قدر خاطرههایمان عمر میکنیم ! و اگر نتوانی به خاطرههایت دلخوش باشی زندگی نکردهای .
وارد اتاق شد ، کنارتخت ، عکس عروسیشان بود ، هنوز درچهره داماد لبخندمیدوید ، هرچند نیم دیگر لبخند عروس در زیر توری لباسش ناپیدابود . روی تخت نشست ، بیحرکت تا ساعت ها میتوانست بنشیند و از این حس یگانگیاش لذت ببرد ! وقتی معشوقه نباشد ، حریفی نخواهد بود ! دوباره به عکس نگاه کرد ، شاید نیمه دیگر لبخندش را برای دیگران آشکار ساخته بود ! دیگر نمیخواست خودش را درگیر چنین اوهامی کند ، قاب را برگرداند . از جایش برخاست و کنار پنجره ایستاد . دریا آرام موج میزد و به پیش میآمد و کفآلود تن ماسهای ساحل را نوازش میکرد !
زنش گفت : چیه اینقدر توی فکری ، چرا به دریا زل زدی ؟ !
ـ تا حالا کجا بودی ؟ !
ـ رفته بودم خرید ! !
ـ رفته بودی خرید یا پی خوشگذرانیهات . . . !
با عجله رویش را برگرداند تا توی گوش زنش بزند . . . اما تنها بود !
تنهایی حزنانگیز است و بیشتر از آن هراس آور ! کتش را برداشت و به کنار ساحل رفت . روی تخته سنگ سیاه و بزرگی که در ساحل بود ، نشست . خرچنگ بزرگ و قهوهای رنگی از زیر سنگ بیرون آمد و تن به آب زد .
زنش جیغ کوتاهی کشید و فریاد زد : . . . وای من میترسم !
ـ واسه چی ، خرچنگ که ترس نداره ؟ !
از جایش بلند شد و دست زنش را گرفت .
ـ باشه میریم اون ورتر ، یا اصلاً بیا کمی قدم بزنیم .
زن با انگشتان ظریفش آلاچیق کنار ساحل را نشان دادو گفت : یه چیزی برام بگیر بخورم !
ـ الان برمیگردیم خونه یه عصرونه حسابی میخوریم ، تازه این ها وسایلشون بهداشتی که نیست ، ما هم که خونهمون اینجاست ، اونا واسه مسافرها خوبه !
زن خودش را لوس کرد و در حالی که پاهایش را مثل بچهها آرام به زمین میزد با اصرارگفت : من میخوام ، میخوام !
مرد سمت آلاچیق رفت و زن آرام آرام خلاف جهت مرد در امتداد ساحل از نظرش گم شد . نیم ساعت بعد پیرمرد ، بلالهای پخته را لای روزنامه پیچید و مرد پی رد پای زنش را گرفت . ازدور زنش را دید که روی تخته سنگی نشسته ، جلوتر که رفت دید زنش تنها نیست ، چندمتر ماندهبود تا به آنها برسد ، مرد از زنش جداشد ، او با عجله خودش را به زنش رساند ، مرد (غریبه ) رفته بود .
ادامه دارد . . .
نوشته : فریادعیسیچراتی
سلام و خسته نباشید ممنونم که به من سر زدین و به من روحیه دادین امیدوارم بتونم جبران کنم
زندگی گفت: که آخر چه بود حاصل من؟ عشق فرمود: تا چه بگوید این دل من!!! عقل نالید: کجا حل شود این مشکل من؟؟ مرگ خندید: در این خانه ی ویرانه ی من
سلام
خسته نباشید.