ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در شهری که من به دنیا آمدم ، زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفـتند.
یک شب که خاموشی جهان را فرا گرفته بود ، آن زن و دخترش که در خواب راه می رفـتند در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند.
مادر به سخن درآمد و گفت : (( تویی ، تو ، دشمن من ! تویی که جوانی مرا تباه کردی و زندگی ات را بر ویرانه های زندگی من ساختی ! کاش می توانستم تو را بکشم .))
پس دختر به سخن درآمد و گفت : (( ای زن منفور و خود خواه و پیر ! که راه آزادی را بر من بسته ای ! که می خواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد ! ای کاش می مردی ! ))
در آن لحظه خروسی خواند و هر دو زن از خواب پریدند.
مادر با مهربانی گفت : (( تویی ، عزیزم ؟ ))
و دختر با مهربانی پاسخ داد : (( بله مادرجان. ))
نویسنده : جـُبران خلیل جبران
کتاب : دیوانه
حرفهای خودم :
شاید خاموشی جهان همان لحظه ای باشد که دیر یا زود هر کسی با آن مواجه می شود و اینبار نه در رویا ، بلکه در واقعیت . پدر و مادر پیری که به نظر می رسد وبال گردن می شوند و موجب سلب آسایش ! باید ترکشان گفت و در پستویی پنهانشان کرد تا چشمی آنها را نبیند و چشم آنها ، چشمانی را ! محکوم به تنهایی و در واقع ، محکوم به حبس ؛ نه از نوع ابدی ، اما بدون ملاقاتی !
* * * *
این هم مطلبی راجع به مادر و فرزند . ( هر چند که چند روزی گذشته ، ولی خوب من عادت دارم پنجشنبه ها مطلب میذارم - شرمنده ) گرفتار کارهای دانشگام بودم. امیدوارم این دو ماه تابستون بتونم هر هفته مطلب جالبی بذارم . از دوستای عزیزم بابت پیغامهاشون در اینجا و یاهو ( از 70 نفرتون ) ممنون. قسمت آرشیو مطالب هم یه سر و سامونی دادم . در قسمت بایگانی ، مطالب دسته بندی شده اند . دوست داشتید یه سرم اونجا بزنید . شاد باشید و شیرین کام !