باران

1-     این شعر بدون عنوان بود

2-     شعر را هم از دید یک دختر بخوانید و هم از دید یک پسر

 

 

وای ، باران ؛ باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست .

از دل من اما ،

-          چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

 

آسمان سربی رنگ ، من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور ، وای ، باران ، باران ، پر مرغان نگاهم را شست .

*

خواب رویای فراموشیهاست !

خواب را دریابم ، که در آن دولت خاموشیهاست .

من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها می بینم ، و ندایی که به من می گوید :

(( گرچه شب تاریک است ، دل قوی دار ، سحر نزدیک است ))

 

دلِ من در دلِ شب ، خواب پروانه شدن می بیند .

مهر در صبحدمان ، داس به دست ، خرمن خواب مرا می چیند

 

آسمانها آبی ،

- پر مرغان صداقت آبی است -

دیده در آینه ی صبح ، تو را می بیند.

 

از گریبان تو صبح صادق ، می گشاید پر و بال .

تو گل سرخ ِ منی ، تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم یا کِ سحری ؟

 

-          نه ، از آن پاکتری

تو بهاری ؟

-          نه ،

-          بهاران از توست .

از تو می گیرد وام ، هر بهار اینهمه زیبایی را.

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

 

 

شعر : حمید مصدق

از منظومه ی " آبی ، خاکستری ، سیاه"

 

 

حرفهای خودم :

سال پیش تو محله ی قبلی ، برای چهارشنبه سوری بچه ها ضبط میذاشتند ، و بروبچ محل جمع می شدند و بزن و برقص . البته اکثر کوچه ها اینجوری بود . اونایی هم که دور و بر بودن ترقه مینداختند زیر پای بچه ها که می رقصیدند ، یکی شیرین ، یکی شربت پخش می کرد . صفایی داشت. ولی توی محل جدید فقط ترقه بود و بس . نمیدونم شاید به خاطر این باشه که چهل و پنج سال خانوادمون اونجا زندگی کرد و هنوز به اینجا عادت نکردم . بگذریم ، حالا باز جای شکرش باقی هست ، که تلویزیون یاد زنده کردن سنتها افتاده و چهارشنبه سوری رها نکرد.

 

شب عید و چارشنبه( چهار ) سوری ، اون سالا نبودش اینجوری

قاشق میزدیم تا یار  بیاد ، هفت سین می چیدیم بهار بیاد

بیا ای عمو نوروز ، برو ای غم امروز ، الهی که برامون مبارک باشه هر روز

 

در مورد مطلب هفته پیش :

صحبت از مرگ همیشه صحبت از پایان نیست . غروبی که مسبب طلوعی تازه است ، و اگر هم می خواستم نا امیدانه بنویسم از حیات به عنوان "نعمت" یاد نمی کردم و آنگاه می نوشتم "در بند حیات " .

در مورد آهنگ ، آقای امیر رهبر ! :

 یکی از دوستان می گفت نام آهنگ "گل ارکیده" است . درست یا غلطش را نمی دانم و نمی دانم ساخته ی کیست .

 

بارون بهار آب حیات ، شبنم رو گلا نقل نبات

سمنو پزون بود شب عید ، آشتی کنان بود شب عید

دلخوری بس آی آدما ، بهار میرسه آی آدما

 

سال نو همگی دوستان و آشنایان مبارک باد . امیدوارم همانطور که باران بهاری حال و هوایی تازه به طبیعت می دهد ، دستی بر سیاهی های سال گذشته ی همه ی ما بکشد و تن و جانمان را شستشویی بدهد .

تا بعد از تعطیلات هم مطلبی نمی گذارم چون نیستم و دسترسی ندارم . مطلب بعدی احتمالا درباره ی چگونگی به وجود آمدن خداست یا شعری عاشقانه . هنوز تصمیم نگرفتم . شایدم اول یک مقدمه چینی کنم .

 

پسر خروس جنگی شده  ، دختر دلش سنگی شده

دلخوری بس آی آدما ، بهار میرسه آی آدما

 بیا ای عمو نوروز ، برو ای غم امروز ، الهی که برامون مبارک باشه هر روز

 

 

یک سال گذشت

به نام آن وجود یکتا ، آن دادار آسمانها ،  آن دادفرمای بی همتا

  

با نهایت تاسف و تاثر و غم و اندوه و درد و فغان و داد و بیداد و غریو و فریاد و عربده و ناله و زجه و مویه و گریه ی فراوان و پس از کلی بر سر و سینه کوفتن ، به اطلاع کلیه ی دوستان و دشمنان ، آشنایان و غریبان ، کسان و نا کسان ، هم ولایتیها و غیر ، می رسانم که یکسال دیگر از مرگ آن نعمت خداوندی ، آن حس بودن ، آن فرصتی بدون بازگشت ، می گذرد ، و من در این یکسال که شامل بود بر پنجاه و چهار هفته ، با این وبلاگ و با بیست و نه مطلب گذراندم و برای بیست و پنج قسمت باقی مانده ، قسمت نشد ، تا مطلبی بگذارم .

هر چند چند صباحی قبل از آن در مملکتی دیگر بنام "پرشین بلاگ " وبلاگی بنیان نهادم و در آن مشغول نوشتن شعر و داستان بودم و البته در بعضی مواقع اراجیف خود را در انتهای آن مطالب وصله می زدم . ولکن با آن وبلاگ مذکور و  آن سرویس دهنده حال نبرده ، به ناچار بار و بندیل خود جمع کرده و در " پایانه ی مودم " با خط  "پنجاه و شش کیلوبایتی" که البته سرعت اسمی آن باعث انتخاب چنین نام مضحکی شده بود و فی الواقع سرعتش هم به راه رفتن قاطر هم نمی رسید و موسسش تلفنخانه ی شهری بود نه اداره ی حمل و نقل ، سوار بر "بیتها" و "بایتها" شده در این دنیای مجازی رهسپار دیاری دیگر شدم که البته دیار باقی نبود نازنین . ولایتی که شهره ی عام و خاص بود و شنیده ها حاکی از آن بود که این دیار دارای امکانات وسیعی است .

خلاصه آن هنگام که پلک از چشمان خود برداشتم ، و بار و بندیل خود فروهشتم ، خود را در جلوی دروازه ی آن بدیدم که بر سر دروازه ی آن نام بلاگ اسکای منقش شده بود. در این دیار سکنی گزیده ، خانه ای به رایگان گرفته ، آن را آراسته کرده و خود نقشی بر پیکره ی آن بزدم و مشغول نوشتن بشدم .

و نخست مطلب در بلاگ جدیدم ، متنی بود از "صفحه ی وبی" (Web Page) دیگر و به قول برادران و خواهران فرهنگستان واژگان فارسی "تارنما" ، که آن متن بس زیبا بود ، بنده را گنگ و مدهوش کرده و همین امر کافی بود تا ابلیس خبیث دست به کار توطئه ای تازه شود و مدام مرا  وسوسه کرده و در گوش من نجوا کند و  توفیق غلبه ، بر من یابد و به قول امروزیها کله ام را گول مالی نماید . *

و من فریب خورده آن مطلب را کش برفته در "وب نوشت" خود نهادم و تا آنجا که در یاد دارم حق انتشار را که در بلاد فرنگ "کپی رایت" گویند ، رعایت نکرده و این امر موجب عذابی علیم برای من شد و باعث شد که مبتلا به مرضی به نام وجدان درد شوم ؛ و آن مطلب کذایی چیزی نبود جز داستانی که درباره ی عشق بود و نجات آن توسط بعدی مجهول ، بعد چهارم ، آن پیر دنیا دیده ، آن همجنس طلا یعنی زمان ؛ و فی الواقع زمان نجات دهنده ی عشق است :

 

"عشق فریاد زد : تو چه کسی هستی که ما ( عشق و امید ) را نجات دادی ؟

 پیرمرد گفت : من زمان  هستم ، فقط زمان می تواند به داد عشق برسد ."

 

امید آن دارم که مردمان دهکده ی مجازی از سر تقصیرات این بنده ی حقیر بگذرند تا آتشی بر خود لمس نکنیم . شاید آنگاه ما را هم از فردوس نصیبی باشد و توفیق یابیم با حوریان و پریان محشور باشیم . انشاالله .

البته اگر تا قبل از بوی الرحمن گرفتن و رو به قبله شدن صاحب همسری نشوم ، چرا که اگر آن فرشته ، آن نازنین زن مرا با حوریان و پریان در فردوس ببیند به یقین ، یا مرا در جوی عسل و شیر و .. خفه می سازد و یا بر یکی از آن درختان به دار می آویزد و شاید شکنجه هایی دیگر که از ذکر آن خودداری می کنم.

بنابراین مسائل ذکر شده همت و تلاش خود بر آن گماردم تا برای دیگر مطالب در کتب مختلفه سیر و سیاحتی کرده و آنچه زیبا می پندارم در "وب نوشت" خود قرار دهم و همین امر باعث شد ، این یکسال هرز نرود و من آغاز به نوشتن داستانهای کوتاه کنم که شاید بهترین هدیه ی این وبلاگ به من بود .

سپاس می گویم آن عده ای را که در "بلاگ" و یا ، "یاهو مسنجر" پیغام گذاشته و مرا مورد لطف و عنایتشان قرار دادند . تا جایی که در توانم بود پاسخگوی آن نازنینان بودم چرا که سال ، سال پاسخگویی بود ، و برای  آن عده که بی پاسخ ماندند جز شرمندگی چیزی ندارم که البته به کار کسی هم نمی آید . باشد که بر من ببخشایند . انشاالله

 

کلام آخر . در بعضی از مطالبی که در وبلاگم قرار دادم ، بعضی از قسمتها با رنگی متفاوت بود ، مثل قرمز . اینکار برای زیبایی نبود ، بلکه آن قسمتها برایم مهم تر و یا جالب تر بودند و شاید بعضی وقتها ( نه همیشه ) حرفهای خودم بوده است که در آن مطلب دیده ام .

یکسال دیگر از فرصتی برای بودنم می گذرد ، یکسال بر پیمانه ی عمرم افزوده شد ، یکسال به مرگ نزدیک تر شدم و وبلاگم نیز یکساله شد .

 

          دیگران کاشتند و ما برداشت کردیم ، ما بکاریم تا دیگران برداشت کنند .

 

و من الله التوفیق

18/ 12 / 1384

حمیدرضا عابدینی

 

دوستانی که آدرس وبلاگشون عوض شده و به من لینک دادن لطفا اطلاع بدهند ( اگه زحمتی نیست )

 

پا نوشت:

---------------------------

*( دکتر شریعتی می گوید کار شیطان ، تنها تکرار خواسته اش است ( وسوسه ) و انسان انجام آن کار را برای خود توجیه می کند – تکرار و توجیه)