ساکت باشید !!! برنادت خوابیده است

دختر پاکی که بعد از 127 سال از مرگش بدنش همچنان مثل یک دسته ی گل تازه است

برای کسانی که به وجود خدا ایمان دارند هیچ توضیحی لازم نیست و برای کسانی که به وجود خدا ایمان ندارند هر توضیحی نا ممکن است .

Sainte Bernadette Soubirous

 

دیدن مریم مقدس

 

 11 فوریه سال 1858  ( در حدود 147  سال پیش )  -  شهر لرد فرانسه ، دختری 14 ساله به نام برنادت سوبیرو در زباله دانی ماساویه ، بانوی مقدسی را بر دهانه ی غار ماساویه مشاهده کرد . بانویی سر تا پا سپید پوش و زیبا ، با شالی آبی رنگ که به کمر خود بسته بود و بر روی پاهایش پوشیده شده از گلهای طلایی بود . در دست  بانو ، تسبیحی از مروارید و یک صلیب طلایی بود . بانو به برنادت لبخندی زد و با او صحبت کرد . ( حضرت مریم )

خبر دیدن مریم مقدس به زودی در کل شهر لرد پیچید و هنگام رفتن برنادت به ماساویه خانواده ی او  و  همچنین عده ای از مردم شهر همراه او شدن تا مریم مقدس را مشاهده کنند درحالی که تنها برنادت قادر به دیدن بانوی مقدس بود و این امر باور کردن سخنان او را سخت می نمود و همچنین  ظاهر شدن حضرت مریم در این مکان کثیف ، غیر عادی و دور از عقل به نظر می رسید ، اما پدید آمدن چشمه ای در آنجا و شفا گرفتن مردم از آب آن چشمه تصدیقی بر گفته های برنادت بود .

 

ماساویه به یکی از عبادتگاه های مهم مسیحیان تبدیل شده است

 و مردم برای عبادت و گرفتن شفا از هر سوی دنیا به این مکان مقدس می شتابند .

  

 

مرگ برنادت

 

بیماری ، برنادت را به لحظه ی مرگ نزدیک و نزدیک تر می کرد ، او حتی توان راه رفتن هم نداشت و سرانجام فرشته ی مرگ بر بالین او حضور یافت و او در سال 1879 و در سن 35 سالگی به علت سل استخوان  درگذشت . توموری بزرگ روی زانوی او قرار داشت و مدتها به سل استخوان مبتلا بود . درد و رنج این بیماری به قدری است که مردان تنومند را به گریه می اندازد ولی او از بیماریش با کسی نه سخن گفته بود و نه شکوه ای کرده بود .

مریم مقدس به او گفته بود :

-           در این دنیا نمی توانم به تو قول خوشبختی بدهم اما در دنیای دیگر آری .

 

 

جسد برنادت را در صومعه ی کوچکی دفن کردن . سالها گذشت و ماجرای او همچنان بر سر زبانها بود عده ای هنوز به حرفهای این دختر پاک ایمان نداشتن و به دنبال دلیل محکمتری می گشتند . سرانجام تصمیم گرفته شد جسد برنادت را از خاک بیرون آورند . آیا بعداز گذشت حدود 30 سال ، بیرون آوردن چند تکه استخوان پوسیده از زیر خاک کاری درست بود ؟ آرامش 30 ساله برنادت را برهم زدن و در حضور مقامات رسمی و پزشکان جسد را بیرون آوردند .

همه لال شده بودند برنادت مثل روز اول سالم ، پاکیزه ، خوشبو و آرام خوابیده بود .

جنازه را در محفظه ی شیشه ای قرار دادند و هر  چند سال یک بار آزمایشهای علمی لازم را روی او انجام می دادند تا ببینند جسد رو به متلاشی شدن هست یا نه . همه ی آزمایشها منفی بود . نباید بیشتر از این آرامش این دختر معصوم  را برهم می زدن . برنادت برای همیشه در آن محفظه ی شیشه ای آرام گرفت .

 

 

127 سال از مرگ او می گذرد و  او همچنان آرام ، خوشبو  و سالم به خواب فرو رفته است مثل این که او هنوز زنده هست .

 

حرفهای خودم 

می خواستم این مطلب را حدود یکسال پیش در وبلاگم قرار دهم ، اما هیچوقت موقعیت مناسبی پیدا نکردم . چه زمانی بهتر از میلاد حضرت مسیح . در ضمن فیلمی درباره ی برنادت ساخته شده است به نام (( آهنگ برنادت )) ‌که فکر کنم اکثر کلوپهای فیلم داشته باشند . اسم برنادت را انگلیسی هم نوشته ام تا اگر کسی خواست مطالب بیشتری پیدا کند بتواند .

 

از برنادت آموختم :

مهم این نیست که چه دینی داشته باشی ، بلکه مهم این است که چگونه به خدا رسیده باشی .  در فیلم ((مارمولک ، رضا مارمولک )) حرف قشنگی زد : راههای رسیدن به خدا به اندازه ی خود آدمها هست . ما می توانیم هر راهی را انتخاب کنیم و به نظر من دین راهی است که آدم را سریعتر به خدا می رساند و خدا به اندازه داشته های انسان برای رسیدن به خود توقع دارد . از کسی که درس خوانده در شهر است و ... بیشتر انتظار دارد تا آدمی بی سواد در قبیله ای در آفریقا . همچنین دین نیامده است که دیندار باشیم برای این آمده است که انسان باشیم ( چیزی که فراموش شده است و مسبب ایجاد کلاههای شرعی گوناگون می شود تا دینداریمان حفظ شود )  و برنادت به کمال و انسانیت رسیده بود .

همیشه عدد 40 در ذهنم هست . می گویند اگر 40 روز بتوانی خود را دور از گناه نگهداری و پاک باشی ، آنوقت به مقامی می رسی که پرده از دیدگانت برداشته می شود و چشم دل بینا می شود . هر روز که به عدد 40 نزدیک می شوی امتحانها سخت تر می شود ، گویی خداوند با گذشت هر روز دست شیطان را برای فریب تو بازتر می گذارد تا تو خود را بیازمایی و در این زمان تنها گذشتن از لذت آن گناه و خالصانه نام خدا را برای یاری خواستن به زبان آوردن به انسان کمک می کند و این کاری مشکل است !! لذت گناه یا دوری از آن .

مسلمان ، مسیحی ، زرتشتی ، یهودی ، بت پرست ، بودایی و ... اگر تصور می کنی آدمی هستی که می فهمی ، به اندازه ی فهمت درباره ی آنچه می دانی تحقیق کن حتی اگر کافری .  این را آموخته ام که تنها به دنبال آنچه عقیده ام است ، نباشم ، آنچه را که برخلاف عقیده ام نیز هست ، بدانم که آن نیز به تکمیل شدن هرچه بیشتر عقایدم کمک می کند .

در پناه دوستی که در آن شناوریم ، خدا .

 

شوق دوست

بُشر حافی گوید :

از بازار بغداد یکی را هزار تازیانه بزدند که آه نکرد .

آنگه او را به حبس بردند . از پی وی رفتم . پرسیدم :

این زخم از بهر چه بود ؟

گفت :

از آنکه شیفته عشقم .

گفتم :

چرا زاری نکردی تا تخفیف نکردندی ؟

گفت :

از آنکه معشوقم به نظاره بود .

به مشاهده ی معشوق چنان مستغرق بودم که پروای زاریدن نداشتم .

او را گفتم :

اگر نظرت بر معشوق اکبر افتد چه شود ؟ و اگر دیدارت بر دیدار دوست مهین ( بزرگ ) آمدی چون بودی ؟

مرد با شنیدن این سخن حکیمانه ، نعره ای بزد و جان سپرد .

 

از کتاب کشف الاسرار

 

--------------------------------------------

حرفهای خودم :

شب یلدا چه شب قشنگی است و چه اسم زیبا و دوست داشتنی دارد .

هفته پیش آخر حرفهایم نوشتم ((خدایا خیلی با حالی ))

یکی از دوستان به نام (( سایه )) برای من نوشته بود  :

 «  واقعا گفتی یا اینکه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قضیه پیرمردست که نون خشک می خوره میگه خدا شکرت یکی میگه آخه با چی شکر می کنی !!! میگه اگه اینو بفهمه از هزار تا ....براش بدتره  ....»

منظور از سه نقطه ها : اگر خدا اینو بفهمه ، می فهمه این شکر از هزار تا فحش خوار و مادر بدتره .

 

نه ، منظور من این نبود . منظور از حرفی که زدم  واقعا همان با حال بودن خداوند بود .

وقتی به این بیست سال عمری که گذرانده ام نگاه می کنم ، می بینم خداوند همیشه دستم را گرفته است . خیلی جاها برایش ناز کرده ام ، و بدتر از همه خیلی وقتها فراموشش کرده ام . در موفقیتها ، اما او مرا فراموش نکرده است و همچنان یاری ام  کرده است . خدایی که می توانیم او را  تو خطاب کنیم ، برایش درد و دل کنیم . دوستی که با حوصله به حرفهایمان گوش می دهد . اگر خلاف دوستیمان رفتار کنیم به ما فرصتی دوباره می دهد و فرصتهای دوباره . اگر کافر هم باشی روزیت را قطع نمی کند . فرصت می دهد تا شاید روزی برگردی . او خالق است و صاحب و من بنده و مخلوق و چه بزرگوار است که به من اجازه می دهد که با او صمیمی باشم.

« می دونی چیه خدایا

جلوت کم اوردم ، خودم می دونم ، اینجوری نگاهم نکن . اگه جای تو بودم ، همچین آدمی رو حسابی گوش مالی می دادم ، ولی تو ... چی بگم . خوب باید یه فرقی بین من تو باشه دیگه . فرقی به اندازه ی بزرگیت به اندازه ی خدا بودنت . دستام بالاست تسلیمم . خدایا یعنی هنوز می تونم ازت چیزی درخواست کنم ؟؟  رو که رو نیست . هنوزم میگم خیلی با حالی . کمکم کن »

--------------------------------------------

و خدا ، برای نگفتن حرفهای بسیار داشت ، که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد . و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟ 

 ( سرود آفرینش – مطلب نوشته شده در همین وبلاگ )