مترسک

 

یک بار به مترسکی گفتم : " لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای. "

گفت : " لذت ترساندن  عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمی شوم."

دمی اندیشیدم و گفتم : " درست است ؛ چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام. "

گفت :  " فقط کسانی که تن شان از کاه پرُ شده باشد این لذت را می شناسند."

 

آنگاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من ؟

یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد. هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.

 

کتاب : دیوانه

نویسنده : جبران خلیل جبران

 

حرفهای خودم :

به راستی که باید از آدم بی شعور و احمق ترسید!!

 

 

دوستی و کوی "علی چپ "

تماس برای بار دوم و این بار من ، خود گوشی را برداشتم :

 

 

گفت : فلانی هست ؟

گفتم : نه همچین کسی رو اینجا نداریم

گفت : شما تازه اونجا نشستید ؟

گفتم : نه عزیزم ما همون قبلی ها هستیم ؛

 

یک "دوست" ؛ نه خدایا ، شاید "آشنا" واژه ی مناسب تری باشد ،

در آن لحظه یاد کوی "علی چپ" افتادم که چه کوی جالبی است ، برای اینکه مدتی خودت را در آن گم کنی :

  " نشناختمت ، پیش شماره ات تابلو نیست ، سوالت که اصلا تابلو نبود ."

 

زمانی آدم صلاح می بیند سری هم به "کوچه ی علی چپ" بزند ، اما "کوچه ی علی چپ" هم ظرفیتی دارد ؛ بعضی وقتها به آنجا دیگر راهی نیست و یا بهتر بگویم راهت نمی دهند.

خنده ام گرفته بود . چه می توانستم بگویم . آخر آدم ... نمی دانم ... شاید تعویض خانه قضیه ی بسیار مهمی بود که من از آن بی اطلاع بودم اما تا جایی که حافظه ام یاری می کند می دانم که بعداز گذشت دو ماه از خریدن آن ، من هم با اسباب اثاثیه خانه ی تازه را دیدم  و جواب من به پدرم در این مورد این بود که : فقط خدا را شکر که سقفی بالای سرم هست .

 

بعضی وقتها آدم سعی در این دارد که نظر دیگران را راجع به خودش عوض کند ولی متوجه می شود که این کار ، حکم آب در هونگ کوبیدن را دارد ؛ البته نه همیشه . هر چه بیشتر سعی می کنی انگار آن شخص متقاعدتر می شود که نظرش راجع به تو درست بوده است. پس تلاش من بیهوده است . هرگونه که مایلی راجع به من فکر کن .

آموخته ام که خود را برتر از دوستم نشان ندهم حتی اگر فی الواقع اینگونه باشد ، چرا که معتقدم این کار یعنی کوچک کردن دوستم و باعث می شود آن دوستی با خالی بندی و لاف زدن برای یکدیگر گره بخورد و به نظر من دوستی یعنی خواستن آن فرد و شعورش نه چیزه دیگر نه پز دادن و کلاس گذاشتن ؛ و انسان چه ساده می تواند از کلام (رو در رو ، تماس تلفنی ، ایمیل ) و رفتار ...  بفهمد که غرض از صحبت ، رفتار و دوستی چه بوده و وقتی من دچار چنین حسی شوم ، دست به دامن دروغ نمی شوم ، راست می گویم اما دیگر ، همه ی حقیقت را بازگو نمی کنم !! تا به خود چیزی خلاف پندارم را ثابت کنم و صبرم بسیار است ، اما وقتی عین پندارم ثابت شود چه ؟ شاید آنگاه ، "آشنا" نام مناسب تری به جای "دوست" باشد . پس رفتار من هم مانند یک آشنا می شود .

سعید می گفت : " تو می تونی یکی رو دوست داشته باشی ولی دلیل بر این نیست که اونم تو رو دوست داشته باشه ."

و مدتها به دنبال همین واژه ها می گشتم " تو را دوست ندارد " و من هم این حق را برای خود قائلم که فردی این چنین را به اندازه ی یک آشنا دوست داشته باشم و  نه ، به اندازه یک دوست و شاید اصلا نباید دوست داشتنی در کار باشد .

و دوستی به نظر من معامله ای است که کالای اصلی اش محبت هست .

 

 

عقده های یه شکست رو خالی کن سر دل من !

دیگه متروک مونده و سرد خاک پیر ساحل من

از نگاهات خوب می فهمم که تو فکرت یه فریبه

بازی بسه پاشو بشکن ، من غریب و تو غریبه ...

 

حرف از سعید شد . وبلاگ زندگی در روشنایی آفتاب برای این دوست خوبم هست که به گفته خودش مهمترین هدفش "صحبت از مقولات اجتماعی است" و مقولات اجتماعی یعنی صحبت از همه چیز . به هرحال امیدوارم که در این امر موفق باشد .