ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
شیخ ابوسعید یکبار به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعاء مجلس کردند ، شیخ اجابت کرد ؛ بامداد در خانقاه ِ استاد تخت بنهادند و مردم می آمدند و می نشستند. چون شیخ بر تخت شد و مقریان قرآن برخواندند و مردم می آمد چندانکه کسی را جای نماند ، مُعََرف برخاست و گفت : خدایش بیامرزد که هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.
شیخ گفت : و صلی الله علی محمد و آله اجمعین ؛
و دست به روی فرود آورد و گفت : هرچه ما خواستیم گفت و جمله ی پیغامبران بگفته اند او بگفت ، خدایش بیامرزد که هرکسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.
چون این کلمه بگفت از تخت فرود آمد و آن روز بیش از این نگفت.
کتاب اسرار التوحید
باب دوم ، فصل دوم
اثر محمد بن منور
قبل از خواندن حکایت این را بدان که :
معتزله : فرقه ای است که می گویند به دنیا و آخرت دیدن خداوند ممکن نیست و نیکی از خداست و بدی از نفس انسان است و در کل اراده ی انسان در انتخاب افعال خود آزاد است.
معتزلی : یک تن از معتزله
اشاعره : فرقه ای است که می گویند بد و نیک کارها همه آفریده خداوند است و بنده را به هیچ وجه اختیار نیست ( اعتقاد بر جبری بودن امور ). اطلاعات بیشتر لغتنامه ی دهخدا.
حکایتی که آورده شده است ، درست برعکس تعریف معتزله است و در واقع اشاعره است ! چرا ؟ این رو دیگه من نمی دونم. مهم محتوای حکایته ! اینکه کی بوده و کی گفته مهم نیست !
* * * *
آورده اند که در بغداد ، هر روز یکی از علمای معتزله امامت می کرد. یکی از خلفای بنی عباس که بر مسند خلافت نشسته بود ، معتزلی را رخصت امامت و پیشنمازی داده ، و آن خلیفه از اقوام نزدیک بهلول بود.
چون بهلول به کمال عقل و دانش آراسته بود و عداوت تمام با معتزلی داشت ، هر روز به مسجد می رفت و سخنهای رکیک و ناخوش و درشت به معتزلی می گفت. چون جماعت پیروان معتزلی می دیدند که بهلول نسبت به معتزلی خفت و خواری می رساند ، بهلول را از مسجد بیرون کردند و بعد از آن به امر نماز قیام نمودند.
چون بهلول چنان دید ، روزی پیش از نماز کلوخی برداشت و به مسجد رفت و در زیر منبر پنهان شد. چون وقت نماز شد ، مردم جمع شدند. معتزلی به مسجد آمده نماز گزارد. پس از ادای نماز ، به منبر بر آمده مشغول موعظه گردید. عبارتی برخواند که معنی آن این بود که (( فردای قیامت ، شیطان را عذاب نمی رسد ؛ زیرا که دوزخ آتش است و شیطان هم از آتش است. جنس از جنس متأذی نمی گردد. ))
بهلول خواست که بیرون آید ، صبر کرد. باز معتزلی عبارتی دیگر برخواند که معنی آن عبارت این بود که (( خیر و شر هر دو به رضای خدا است. ))
بهلول خواست که بیرون آید ، باز صبر کرد و خود را ظبط نمود. و در آن اثنا باز معتزلی عبارتی برخواند که معنی آن عبارت این بود که (( خدای تعالی را در روز قیامت می توان رویت نمود. ))
پس از شنیدن این عبارت ، بهلول را دیگر طاقت صبر نماند. از زیر منبر بیرون آمد و کلوخی را که در دست داشت ، بر سر آن معتزلی زد و پیشانی او را بشکست.
بهلول از مسجد بیرون رفت. آن جماعت چون چنان دیدند ، برخاسته آن معتزلی را برداشته به خانه ی خلیفه بردند و شکایت زیادی از بهلول نمودند.
خلیفه از این معنی و عمل بسیار دلتنگ شد و آزرده گردید ، و در فکر این بود که بهلول را آزار رساند و عقاب و سیاست نماید. ناگاه بهلول سر و پای برهنه ، بی سلام داخل گردید و رفت در صدر مجلس ، از معتزلی و خلیفه بالاتر نشست.
چون خلیفه بهلول را دید بسیار عتاب کرد و گفت : ای دیوانه ی بی ادب ! تو چه حق داری که بر امام زمان ادعای زیادتی و تعدی نمایی ؟
بهلول گفت :ای خلیفه ی زمان ، در امر مباحثه و فحص در مسایل رنجش نباشد ! این مرد سه مساله بیان نمود و این کمترین سه مساله ی او را به کلوخی حل نمودم. اگر چنانچه خلیفه توجه فرماید و گوش دهد ، معلوم می شود که این کمترین نسبت به او بی ادبی نکرده ام ، جز اینکه جواب مساله ی او را گفته ام.
خلیفه فرمودند بیان کن تا بدانیم.
بهلول رو به معتزلی کرد و گفت : ای معتزلی ! تو خود گفتی که شیطان را روز قیامت عذاب نمی رسد ، زیرا که دوزخ آتش است و شیطان هم جنس آتش است ؛ جنس از جنس متأذی نمی شود.
معتزلی گفت : بلی.
بهلول گفت : این کلوخ که بر سر تو زدم ، چه جنس بود ؟
گفت : جنس خاک.
گفت : پس چرا چون بر سر تو زدم ، متأذی شده ای و ضرر رسانید ؟
معتزلی ساکت شد.
باز بهلول گفت که : ای امام مسلمان ، تو خود گفتی که فردای قیامت ، خدا را می توان دید.
گفت : بلی.
گفت کلوخی که من بر سر تو زدم ، درد می کند ؟
گفت : بلی !
گفت : درد را به من بنما تا ببینم.
گفت : درد را چگونه توان دید ؟
گفت : ای امام عالم ، درد جزئی از مخلوقات خداست. هرگاه مخلوق حقیر را نمی توان دید ، خدا را چگونه می توان دید ؟
پس از این گفتگو ، معتزلی ساکت شد و جواب نداد.
باز بهلول گفت : ای امام ، تو خود گفتی که خیر و شر هر دو به رضای خداست.
گفت : بلی.
بهلول گفت که هرگاه چنین باشد ، پس من این کلوخ را به رضای خدا بر سر تو زده ام و تو چرا از من رنجیده ای ؟ و حال اینکه به رضای خدا عمل نموده ام.
بعد از این معتزلی خجل مانده و سکوت کرد و به سبب خجالت و رسوایی برخاست و از مجلس بیرون رفت. زیرا چون آفتاب پنهان طالع شود ( طلوع کند ) ، خفاش را دیده کور شود.
خورشید ، ندیده چشم ِ خفاش / پیش من و توست در جهان فاش
کتاب : کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهایی
از قسمت : پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش