دو خط موازی

دو خط موازی زاییده شدند . پسرکی در کلاس درس آن ها را روی کاغذ کشید . آن وقت دو خط موازی چشمشان به هم افتاد و در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند . خط اولی نگاهی پر معنایی به خط دومی کرد و گفت : ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم .

 خط دومی از هیجان لرزید .

خط اولی ادامه داد : و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه ی دنج کاغذ . من روزها کار می کنم . می توانم خط کنار یک جاده ی متروک شوم یا حتی خط کنار یک نردبان .

 خط دومی گفت : من هم می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک کوچک و خلوت ! آه چه شغل شاعرانه ای ... !

‌در همین لحظه معلم فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند .  

دو خط موازی لرزیدند . به هم دیگر نگاه کردند . و خط دومی زد زیر گریه .

 خط اولی گفت : نه این امکان ندارد حتما یک راهی پیدا میشود .

 خط دومی گفت : شنیدی که چه گفتند . هیچ راهی وجود ندارد ما هیچ وقت به هم نمی رسیم و دوباره زد زیر گریه .

پسرک که داشت به حرف های دو خط موازی گوش می داد دلش به حال آن ها سوخت و گفت : من می توانم شما را به هم وصل کنم اما شما باید تغییر کنید و اون وقت دو تا خط موازی نمی مانید .

دو تا خط موازی گفتند : ما حاضریم .

پسرک مداد رنگی هایش را  از کیفش در آورد و فکری کرد و بعد شروع کردبه کشیدن . حالا اون دو  تا خط موازی ، نه نه ببخشید اون دو تا خطی که بهم رسیده بودن یک رودخانه تشکیل می دادند . پسرک اشک دو خط را  از  صفحه جمع کرد و ریخت توی  رودخانه  ، چه رودخانه ی قشنگی و آنجا که خورشید سرخ آرام آرام پایین می رفت سر دو خط عاشقانه به هم می رسید . چه جای دنجی بود برای نشستن .

 

معلم دوباره فریاد زد : دو خط موازی هیچ وقت به هم نمی رسند و بچه ها تکرار کردند
و این بار هر سه نفر شروع کردن به خندیدن .