ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
توی یک جنگل تن خیس کبود ، یه پرنده آشیونه ساخته بود
خون داغ عشق خورشید تو پرش ، جنگل بزرگ خورشید رو سرش
تو هوای آفتابی روی درختا می پرید ، تنشُ به جنگل روشن و رشید می کشید
* * *
تا یه روزی ابرای سنگین اومدن ، دنیای قشنگشُ بهم زدن
هر چه صبر کرد آسمون آبی نشد ، ابرا موندن هوا آفتابی نشد
بسکه خورشیدشُ ، تو زندون سرد ابرا دید ، یه دفعه دیوونه شد از توی جنگل پر کشید
زندگیشُ توی جنگل جا گذاشت ، رفت و رفت ابرها رو زیر پا گذاشت
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید ، اما خورشید به تنش آتش کشید
* * *
اگه خورشید یکی تو آسمونه ، مرغ عاشق رو زمین فراوونه
روزی
یکی به بالا چشم می دوزه ، میره با اینکه می دونه می سوزه
من همون پرنده بودم که یه روز خورشید دید
اسم من یه قصه شد این قصه رو دنیا شنید
پرنده گفت : (( چه بویی ، چه آفتابی ، آه بهار آمده است ، و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت . ))
پرنده از لب ایوان پرید ، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواد
پرنده قرض نداشت
پرنده آدم ها را نمی شناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد
پرنده آه ، فقط یک پرنده بود
شعر : فروغ فرخزاد