پاییزی

نگو از گل

نگو از یخ

که در پاییزم

 

نگاهم کن ، نگاهم کن چه درد انگیزم

با من نه گل ، نه آواز ، نه آسمان ، نه پرواز

 

 

گلِ مرده ی , آوار برگم

پاییزی ام ، هم فصل مرگم . . .

اگر در شب ، اگر در باد ، اگر در اشک می رویم

 

کدامین گل به کدامین باغ ؟

من از پاییز می گویم

 

اگر ماهم ، اگر خورشید ، اگر هم بغض باران

همه عشقم همه بخشش

از اینجا تا بهاران

 

شعر : ایرج جنت عطایی

غرور

سال ها پیش ازین به من گفتی که : (( مرا هیچ دوست می داری ؟ ))

گونه ام گرم شد ز سرخی شرم

شاد و سرمست گفتمت : (( آری ! ))

 

باز دیروز جهد می کردی , که زعهد قدیم یاد آرم .

سرد و بی اعتنا تو را گفتم که : (( دگر دوستت نمی دارم ! ))

ذره های تنم فغان کردند , که , خدا را ! دروغ می گوید :

جز تو نامی زکس نمی آرد , جز تو کامی زکس نمی جوید .

 

تا گلویم رسید فریادی , که این سخن در شمار باور نیست :

جز تو , دانند عالمی که مرا , در دل و جان هوای دیگری نیست .

 

لیک آرام ماندم و خاموش :

ناله ها را شکسته در دل تنگ .

تا تپش های دل نهان ماند , سینه ی خسته را فشرده به چنگ .

 

در نگاهم شکفته بود این راز که : (( دلم کی ز مهر خالی بود ؟ ))

لیک تا پوشم از تو , دیده ی من , بر گل رنگ رنگ قالی بود .

 

* * * * *

(( دوستت دارم و نمی گویم , تا غرور کشد به بیماری !

زانکه می دانم این حقیقت را , که دگر دوستم . . . نمی داری . . . ))

 

 

شعر : سیمین بهبهانی

کتاب چلچراغ