ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
یک بار به مترسکی گفتم : " لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای. "
گفت : " لذت ترساندن عمیق و پایدار است ، من از آن خسته نمی شوم."
دمی اندیشیدم و گفتم : " درست است ؛ چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام. "
گفت : " فقط کسانی که تن شان از کاه پرُ شده باشد این لذت را می شناسند."
آنگاه من از پیش او رفتم ، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوار کردن من ؟
یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد. هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.
کتاب : دیوانه
نویسنده : جبران خلیل جبران
حرفهای خودم :
به راستی که باید از آدم بی شعور و احمق ترسید!!
تماس برای بار دوم و این بار من ، خود گوشی را برداشتم :
گفت : فلانی هست ؟
گفتم : نه همچین کسی رو اینجا نداریم
گفت : شما تازه اونجا نشستید ؟
گفتم : نه عزیزم ما همون قبلی ها هستیم ؛
یک "دوست" ؛ نه خدایا ، شاید "آشنا" واژه ی مناسب تری باشد ،
در آن لحظه یاد کوی "علی چپ" افتادم که چه کوی جالبی است ، برای اینکه مدتی خودت را در آن گم کنی :
" نشناختمت ، پیش شماره ات تابلو نیست ، سوالت که اصلا تابلو نبود ."
زمانی آدم صلاح می بیند سری هم به "کوچه ی علی چپ" بزند ، اما "کوچه ی علی چپ" هم ظرفیتی دارد ؛ بعضی وقتها به آنجا دیگر راهی نیست و یا بهتر بگویم راهت نمی دهند.
خنده ام گرفته بود . چه می توانستم بگویم . آخر آدم ... نمی دانم ... شاید تعویض خانه قضیه ی بسیار مهمی بود که من از آن بی اطلاع بودم اما تا جایی که حافظه ام یاری می کند می دانم که بعداز گذشت دو ماه از خریدن آن ، من هم با اسباب اثاثیه خانه ی تازه را دیدم و جواب من به پدرم در این مورد این بود که : فقط خدا را شکر که سقفی بالای سرم هست .
بعضی وقتها آدم سعی در این دارد که نظر دیگران را راجع به خودش عوض کند ولی متوجه می شود که این کار ، حکم آب در هونگ کوبیدن را دارد ؛ البته نه همیشه . هر چه بیشتر سعی می کنی انگار آن شخص متقاعدتر می شود که نظرش راجع به تو درست بوده است. پس تلاش من بیهوده است . هرگونه که مایلی راجع به من فکر کن .
آموخته ام که خود را برتر از دوستم نشان ندهم حتی اگر فی الواقع اینگونه باشد ، چرا که معتقدم این کار یعنی کوچک کردن دوستم و باعث می شود آن دوستی با خالی بندی و لاف زدن برای یکدیگر گره بخورد و به نظر من دوستی یعنی خواستن آن فرد و شعورش نه چیزه دیگر نه پز دادن و کلاس گذاشتن ؛ و انسان چه ساده می تواند از کلام (رو در رو ، تماس تلفنی ، ایمیل ) و رفتار ... بفهمد که غرض از صحبت ، رفتار و دوستی چه بوده و وقتی من دچار چنین حسی شوم ، دست به دامن دروغ نمی شوم ، راست می گویم اما دیگر ، همه ی حقیقت را بازگو نمی کنم !! تا به خود چیزی خلاف پندارم را ثابت کنم و صبرم بسیار است ، اما وقتی عین پندارم ثابت شود چه ؟ شاید آنگاه ، "آشنا" نام مناسب تری به جای "دوست" باشد . پس رفتار من هم مانند یک آشنا می شود .
سعید می گفت : " تو می تونی یکی رو دوست داشته باشی ولی دلیل بر این نیست که اونم تو رو دوست داشته باشه ."
و مدتها به دنبال همین واژه ها می گشتم " تو را دوست ندارد " و من هم این حق را برای خود قائلم که فردی این چنین را به اندازه ی یک آشنا دوست داشته باشم و نه ، به اندازه یک دوست و شاید اصلا نباید دوست داشتنی در کار باشد .
و دوستی به نظر من معامله ای است که کالای اصلی اش محبت هست .
عقده های یه شکست رو خالی کن سر دل من !
دیگه متروک مونده و سرد خاک پیر ساحل من
از نگاهات خوب می فهمم که تو فکرت یه فریبه
بازی بسه پاشو بشکن ، من غریب و تو غریبه ...
حرف از سعید شد . وبلاگ زندگی در روشنایی آفتاب برای این دوست خوبم هست که به گفته خودش مهمترین هدفش "صحبت از مقولات اجتماعی است" و مقولات اجتماعی یعنی صحبت از همه چیز . به هرحال امیدوارم که در این امر موفق باشد .