از ناراحتی به خود میلرزید : اون مرد کی بود ؟ !
زن لبخندی زد و گفت : وای واسه من بلال گرفتی ؟ !
مرد بلال را پرت کرد توی آب دریا و فریاد زد : گفتم اون کی بود ؟
زن چهرهای جدی به خود گرفت وگفت : چیه داد میزنی ؟! مسافربود ، نشونی جاهای دیدنی شهر رو از من پرسید !
مرد نمیتوانست باور کند . خرچنگ قهوهای و بزرگی از کنار پای زن گذشت و تن به آب دریا داد .
ـ پاشو برگردیم خونه !
و خودش راه افتاد .
ـ چرا اینقدر عجله داری ، حالا نمیخواد اینقدر غیرتی بشی !
مرد در هم ریخت ، برگشت تا سرش فریاد بزند . . . اما تنها بود !
صورتش را میان دستهایش پنهان کرد ، احساس سرما کرد . هرچند نسیم خنک دریا آن قدر هم سرد نبود ! قدمزنان طول ساحل را پیمود ،کمی آن سوتر بچهها درآب شنا میکردند ، روزهای زیبای آخر خرداد بود و هوا مطبوع بود و دریا آرام و ماسهها در انتظار تن برهنهای بودند تا در زیر نورخورشید بسترش باشندتا اینکه برنزه شود . زنش همیشه دوست داشت تا در زیر نور آفتاب پوست سفیدش را برنزه کند !
ـ مگه خل شدی؟!
ولی همچنان زن اصرار کرد . او ادامه داد : مگه نمیبینی اینجا کلی آدم میان و میرن ؟ ! میخوای لخت بشی ؟ !
ـ خب چندتا چوب بکار و چند تا پارچه بهش وصل کن تا یه پرده درست بشه ، اون وقت من میرم توی اون ، تو هم از بیرون مواظب باش .
ـ امکان نداره ! !
ـ فقط یکیدوساعت !
ـ نه ، امکان نداره !
زن اصرار کرد .
ـ گفتم که امکان نداره !
از جایش برخاست تا اورا به خانه برگرداند . . . اما تنهابود !
صدای اتومبیلی او را به خودآورد . روبروی دکه بلالی پیرمرد ، توقف کرده بود . زن و مرد جوانی از آن پیاده شدند ، مرد به سمت دکه رفت و زن سمت ساحل آمد ، چندقدمی او ایستاد . نمیخواست به او نگاه کند اما توجهاش را جلب کرد . زن گره روسریاش را باز کرد . نسیم منتظر ربودن روسریاش بود و زن دستپاچه شد و گوشههای روسری را در دستش فشرد . مرد میتوانست لذت رها شدن به دست نسیم را در زن تجسم کند . چنددقیقه بعد زن متوجه او شد و گوشههای روسری را به هم گره زد ، آنگاه نگاهی به شوهرش انداخت که هنوز کنار آلاچیق منتظر آماده شدن بلالها بود . نگاهی به مرد انداخت و به سمت او آمد .
ـ آقا ببخشید ، این طرفها جای مشخصی برای شنا کردن وجود داره ؟ !
ـ آره ، ولی معمولاً تا اول تابستون نجات غریق نداره !
بعد با انگشت اشاره ، سمت راست ساحل را به او نشان داد و گفت : اون چادرها رو میبینی ، اونجا محل شنای خانمها هستش ، اما فکر نمیکنم فعلاً برای شنا اجازه بدهند !
ـ حتی نمیشه آفتاب هم گرفت ؟ !
ـ نه ، ولی میتونین چند تا چوب بکارید و چندتا پارچه بهش وصل کنید تا یه چادر درست بشه اونوقت شما برید توی اون و شوهرتون از بیرون مواظب باشه !
زن سرش راپایین انداخت ، صورت سفیدش به سرخی زد و مرد از شرم او خجالت کشید ! مردی به آنهانزدیک شد .
ـ عزیزم نمیای بریم؟ !
شوهرش بود ، زن رو به او کرد و گفت : آه ، تویی !
و بعددستش را روی شانه شوهرش گذاشت و با دست دیگرش به چادرهای دور دست اشاره کرد و گفت : اون چادرها رو میبینی ؟ میریم اونجا ؟ مال شنای خانم هاست !
ـ باشه هر چی تو بگی !
مرد گونهی سفید زن را بوسید و با هم به سوی ماشینشان برگشتند . او که در تمام این مدت در بهت مانده بود ، وقتی به خود آمد که ماشین آن دو از ساحل دور میشد .
ازخود پرسید : « آیا شوهرش مرا نیز دیده بود ؟ ! ››
ـ تو چرا اینقدر به من شک داری ؟ !
ـ من دوستت دارم !
ـ ولی تو به من شک داری ؟
ـ من میخوام تو فقط مال من باشی !
ـ مگه اینطور نیست ؟ !
میخواست بگوید « نه » ، ولی مطمئن نبود ، اما گفت !
زن شیون کشید و دستهایش را کوبید روی صورت سفیدش ، رد سرخی از جای تماس دست بر صورتش باقی ماند . اما او بیتفاوت فقط نگاه کرد . هیچ حسی در او وجود نداشت ، نه شقاوتی و نه شفقتی .
زن فریاد زد : دیگه نمیتونم تحمل کنم ، خودم رو میکشم !
او خودش بود و هم خودی درمیان نبود . زن به آب زد ، او بیهیچ حرکتی با نگاهش او را دنبال کرد که شیون زنان خود را به دست اموج داده بود ، موج سهمگینی به سمت زنش میآمد ، او نظاره می کرد . در یک لحظه زنش از نگاه او محو شد . هیچ حرکتی نکرد . لحظهای بعد زن چندمتر جلوتر از او فریاد میکشید و کمک میخواست ، لحظهای در زیر موجی ناپیدا می گشت و ثانیههایی بعد ابتدا دستهایی ملتمس نمایان میشد و بعد صورتی که موهای خیس و پریشان ، پریشانترش میساخت ، دیدهمیشد. مردخود را به موج سپرد ، خودرابه زن رسانید و تن بیرمق او را بر بستر ماسهای ساحل خواباند . زن بیرمق درحالی که آب شور را قی میکرد نجواکرد : من همیشه تو رو دوست داشتم !
مرد خیره به او نگاه میکرد ، عاری از هرحسی ! نیشخندی زد ، هرچند شفقتی درمیان نبود ، اما نه ازروی شقاوتی ، آرام گفت : نه ، نه تو دوستم نداری ! !
دیگر تفاوتی نداشت ، زن چشمهایش رابسته بود . پیش از آنکه حرف شوهرش به پایان برسد ، مرده بود ! او بیهیچ احساسی نشسته بود ، چند نفری که از دور غرق شدن زن را دیدهبودند ، خود را به شتاب بهآنجا رسانیدهبودند . اما زن مردهبود !
بازجوییها که تمام شد ، اورابی گناه شناختند . باخود گفت : « وقتی از نظرقانون مرتکب گناهی نشدم ، چرابایدخودم را سرزنش کنم ؟ ! ›› به دریا نگاه کرد ، چه بسیار آدمهایی را که بلعیده ، اما همچنان آرام ، موج میزد !
« اما . . . واقعاً مرا دوست داشت ؟ ! چطوری ؟ . . . شاید من بیجهت شک میکردم ، نه ، نه ! . . . اما شاید ، نه ، نمیدونم ! . . . »
سرش را درمیان دستهایش گرفت ، بغض گلویش را میفشرد ، دلش میخواست بگرید .
برخاست ، زن در آب التماس میکرد ، دیگر تحمل نکرد و شیون زنان گریست ، و باز هم گریست ! دستهای زن از آب بیرون آمد و بعد موهای پریشانش . موج موهایش را کنار زد ، زن لبخند زد و تمام چهرهاش نمایان شد ! مرد به آب زد تا زنش را درآغوش بگیرد و نجاتش دهد . لحظهای بعد ، زن او را در آغوش خود گرفت . او از هرحسی خالی شد وتنها مردمی را میدید که مضطرب به آب میزدند تا مردی را نجات دهند ! و کارآگاهی که تا ساعتی دیگر درپی علت مرگ به ساحل میآمد !
نوشته : فریاد عیسی چراتی
مرد جوان بیاختیار گریست . مثل خیلی از کسانی که آمدهبودند در مراسم تدفین زنش ، او هم گریه کرد ! کارآگاه جوانی که در مورد علت مرگ زنش تحقیق میکرد به او نزدیک شد ، مرد با گوشهیدستمال اشکش را پاک کرد ، کارآگاه صافبه چشمهایش نگاه میکرد ، مردد بود چه کند ! اما کارآگاه بازوانش را گرفت ، او بی اراده کارآگاه را چندقدمی دورتر از دیگران مشایعت کرد . باخود فکرکرد « آیا آنها در مراسم تدفین همه مردگان پروندههایشان شرکت میکنند ؟ ! یا اینکه فهمیده من . . . » بی اراده لرزید !
کارآگاه گفت : تسلیت میگویم! میدانم در شرایط مناسبی نیستید اما خواستم به عرضتان برسانم پرونده مختومه اعلام شده ، ظاهراً مرحومه خودش در دریا غرق شده ! امیدوارم غم آخرتان باشد ! . . . کارآگاه چند جمله دیگر نیز گفته بود اما مرد صدایی نمیشنید ، حس کرد کارآگاه میخواهد به او دست بدهد او نیز دستش را فشرد ، بی آنکه سخنی بگوید . کارآگاه از او جداشد ، نگاهی به قبر انداخت چادر سیاهی روی آنرا پوشاندهبود ، همه رفته بودند ، تنها مادر همسرش کنار قبر نشسته بود و مویه میکرد . چند دقیقه بعد زنی سمت مادرزنش آمد و او را درآغوش گرفت و لحظهای بعد او را با خود به سمت در خروجی قبرستان برد ! نسیم خنکی وزید مردتنها بود ، با خود فکر کرد « همه چیز تمام شد ! » نگاهی به قبر انداخت ، ناگهان لرزید ، حس کرد میترسد ، با عجله به سوی درقبرستان به راه افتاد !
روزها میآیند و میروند و تنها خاطرهها میمانند و ما تنها به قدر خاطرههایمان عمر میکنیم ! و اگر نتوانی به خاطرههایت دلخوش باشی زندگی نکردهای .
وارد اتاق شد ، کنارتخت ، عکس عروسیشان بود ، هنوز درچهره داماد لبخندمیدوید ، هرچند نیم دیگر لبخند عروس در زیر توری لباسش ناپیدابود . روی تخت نشست ، بیحرکت تا ساعت ها میتوانست بنشیند و از این حس یگانگیاش لذت ببرد ! وقتی معشوقه نباشد ، حریفی نخواهد بود ! دوباره به عکس نگاه کرد ، شاید نیمه دیگر لبخندش را برای دیگران آشکار ساخته بود ! دیگر نمیخواست خودش را درگیر چنین اوهامی کند ، قاب را برگرداند . از جایش برخاست و کنار پنجره ایستاد . دریا آرام موج میزد و به پیش میآمد و کفآلود تن ماسهای ساحل را نوازش میکرد !
زنش گفت : چیه اینقدر توی فکری ، چرا به دریا زل زدی ؟ !
ـ تا حالا کجا بودی ؟ !
ـ رفته بودم خرید ! !
ـ رفته بودی خرید یا پی خوشگذرانیهات . . . !
با عجله رویش را برگرداند تا توی گوش زنش بزند . . . اما تنها بود !
تنهایی حزنانگیز است و بیشتر از آن هراس آور ! کتش را برداشت و به کنار ساحل رفت . روی تخته سنگ سیاه و بزرگی که در ساحل بود ، نشست . خرچنگ بزرگ و قهوهای رنگی از زیر سنگ بیرون آمد و تن به آب زد .
زنش جیغ کوتاهی کشید و فریاد زد : . . . وای من میترسم !
ـ واسه چی ، خرچنگ که ترس نداره ؟ !
از جایش بلند شد و دست زنش را گرفت .
ـ باشه میریم اون ورتر ، یا اصلاً بیا کمی قدم بزنیم .
زن با انگشتان ظریفش آلاچیق کنار ساحل را نشان دادو گفت : یه چیزی برام بگیر بخورم !
ـ الان برمیگردیم خونه یه عصرونه حسابی میخوریم ، تازه این ها وسایلشون بهداشتی که نیست ، ما هم که خونهمون اینجاست ، اونا واسه مسافرها خوبه !
زن خودش را لوس کرد و در حالی که پاهایش را مثل بچهها آرام به زمین میزد با اصرارگفت : من میخوام ، میخوام !
مرد سمت آلاچیق رفت و زن آرام آرام خلاف جهت مرد در امتداد ساحل از نظرش گم شد . نیم ساعت بعد پیرمرد ، بلالهای پخته را لای روزنامه پیچید و مرد پی رد پای زنش را گرفت . ازدور زنش را دید که روی تخته سنگی نشسته ، جلوتر که رفت دید زنش تنها نیست ، چندمتر ماندهبود تا به آنها برسد ، مرد از زنش جداشد ، او با عجله خودش را به زنش رساند ، مرد (غریبه ) رفته بود .
ادامه دارد . . .
نوشته : فریادعیسیچراتی