اون مثل فرشته ها بود
چشمه ی عشق و صفا بود ، با نگاه مهربونش آیت پاک خدا بود
قصه هاش قصه ی بودن ، قصه ی خاطره ها بود ، قلب پاک و روشن او جلوه ی آینه ها بود
مادر بزرگ مادر بزرگ بگو کجایی ؟
مادر بزرگ مادر بزرگ پیش خدایی !!
یادمه از لب تو چه ها شنیدم ، قصه ها به پاکیه دریا شنیدم
چشم تو خورشید آسمون من بود ، دل تو گرمیه آشیون من بود
اون شبای پر ستاره بی تو جلوه ای نداره
مادر بزرگ مادر بزرگ بگو کجایی ؟
مادر بزرگ مادر بزرگ پیش خدایی !!
موهای سپید و نازت مثل بخت من پر از تاب
خنده روی لب نازنین تو ، خنده ی مهتاب
دوست داشتم امروز راجع به تو بنویسم . با امروز دقیقاً 6 سال از سفر تو میگذره ، خیلی برام سخت بود . ندیدن تو ، نشنیدن صدای تو . نمی دونم کی بتونم ببینمت یا اصلا اینکه . . . می تونیم دوباره همدیگر رو ببینیم ؟
دوستت داشتم ، دارم و خواهم داشت . مثل همیشه برای من دعا کن ، دعا کن که تو زندگیم موفق باشم ، البته آدم موفق و . . . ممنونم از تو مادربزرگ به خاطر همه کارهایی که برای من کردی .
یه سری لینک اضافه کردم البته معذرت می خوام اگه لینکتون دیر اضافه کردم اگه کسی جا انداختم برام پیغام بذارید
سلام . بعد از تقریباً یک ماه دوباره اومدم . امیدوارم دیگه مشکلی پیش نیاد . در مورد لینک هم دوستانی که برای من پیغام گذاشته بودن لینکشون را حتما قرار می دهم .
این متن مربوط به کتاب (( کویر )) دکتر علی شریعتی است و متن نسبتاً طولانی است اما به خواندنش نه یکبار بلکه چندین بار ، می ارزد . مطمئن باشید بعداز هر بار خواندن آن ، بیشتر از دفعه ی قبل لذت خواهید برد ( البته اگر با دقت بخوانید ) ، زیرا ترجمه ی فوق العاده زیبایی است و دکتر این چنین آغاز می کند :
ترجمه ی نسبتاً آزاد اما وفا داری از مقدمه ی منظومه ی طولانی ((سفر تکوین )) ، یکی از (( دفترهای سبز )) شاندل ، نویسنده و شرق شناس فرانسوی نژاد زاده ی تونس .
òòò
(( در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود ، و آن کلمه خدا بود )) - از کتاب تورات
و ‹‹ کلمه ›› بی زبانی که بخواندش ، و بی ‹‹ اندیشه ›› ای که بدانش ، چگونه می تواند بود ؟
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود ، و با ‹‹ نبودن ›› ، چگونه می توان ‹‹ بودن ›› ؟
و خدا بود و با او عدم ، و عدم گوش نداشت ،
حرف هایی هست برای ‹‹ گفتن ›› ، که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرف هایی هست برای ‹‹ نگفتن ›› ؛ حرف هایی که هرگز سر به ‹‹ ابتذالِ گفتن ›› فرود نمی آورند .
حرف های شگفت ، زیبا و اهورایی همین هایند ،
و سرمایه ی ماورایی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ،
حرف های بی تاب و طاقت فرسا ، که همچون زبانه های بی قرار آتشند ،
و کلماتش ، هر یک ، انفجاری را به بند کشیده اند ؛ کلماتی که پاره های ‹‹ تنِ ›› آدمی اند . . .
اینان همواره در جستجوی ‹‹ مخاطب ›› خویشند ، اگر یافتند ، یافته می شوند . . .
. . . و در صمیمِ ‹‹ وجدان ›› او ، آرام می گیرند .
و اگر مخاطب خویش را نیافتند ، نیستند ،
و اگر او را گم کردند ، روح را از درون به آتش می کشند
و ، دمادم ، حریق های دهشتناک عذاب بر می افروزند .
و خدا ، برای نگفتن حرف های بسیار داشت ،که در بی کرانگی دلش موج می زد و بی قرارش می کرد .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
هر کسی گمشده ای دارد ، و خدا گمشده ای داشت .
هر کسی دو تا است ، و خدا یکی بود .
هر کسی ، به اندازه ای که احساسش می کنند ، ‹‹ هست ›› .
هر کسی را نه بدانگونه که ‹‹ هست ›› احساس می کنند ، بدانگونه که ‹‹ احساسش ›› می کنند ، هست .
انسان یک ‹‹ لفظ ›› است ، که بر زبان آشنا می گذرد ، و ‹‹ بودنِ ›› خویش را از زبان دوست ، می شنود .
هر کسی ‹‹ کلمه ای ›› است : که از عقیم ماندن می هراسد ، و در خفقان جنین ، خون می خورد ،
و کلمه مسیح است ،
آنگاه که ‹‹ روح القدس ›› - فرشته ی عشق - خود را بر مریم بی کسی ، بکارت حسن ، می زند و با یاد آشنا ، فراموش خانه ی عدمش را فتح می کند و خالی معصوم رحمش را
- که عدمی است خواهنده ، منتظر ، محتاج -
از ‹‹ حضور ›› خویش لبریز می سازد و آنگاه ، مسیح را که آنجا ، چشم به راه ‹‹ شدن ›› خویش بی قراری می کند ، می بیند ، می شناسد ، حس می کند و این چنین ، مسیح زاده می شود ،
کلمه ‹‹ هست ›› می شود ، در ‹‹ فهمیده شدن ›› ، ‹‹ می شود ›› ،
و در آگاهی دیگری به خود آگاهی می رسد ،
که کلمه ، در جهانی که فهمش نمی کند ، ‹‹ عدمی ›› است که ‹‹ وجود خویش ›› را حس می کند ،
و یا ‹‹ وجودی ›› که ‹‹ عدم خویش ›› را .
و ‹‹ در آغاز ، هیچ نبود ،کلمه بود ، و آن کلمه ، خدا بود ›› .
عظمت همواره در جستجوی چشمی است که او را ببیند ،
و خوبی همواره در انتظار خردی است که او را بشناسد
و زیبایی همواره تشنه ی دلی که به او عشق ورزد
و جبروت نیازمند اراده ای که در برابرش ، به دلخواه ، رام گردد
و غرور در آرزوی عصیان مغروری که بشکندش و سیرابش کند
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پر جبروت و مغرور ، اما کسی را نداشت .
خدا آفریدگار بود و چگونه می توانست نیافریند ؟
و خدا مهربان بود و چگونه می توانست مهر نورزد ؟
‹‹ بودن ›› ، ‹‹ می خواهد ›› ! و از عدم نمی توان خواست .
و حیات ‹‹ انتظار می کشد›› ، و از عدم کسی نمی رسد .
و ‹‹ داشتن ›› نیازمند ‹‹ طلب ›› است ، و پنهانی بی تابِ ‹‹ کشف ›› ، و ‹‹ تنهایی ›› بی قرارِ ‹‹ انس ›› .
و خدا از ‹‹ بودن ›› بیشتر ‹‹ بود ›› ، و از حیات زنده تر ، و از غیب پنهان تر ، و از تنهایی تنها تر
و برای ‹‹ طلب ›› ، بسیار ‹‹ داشت ››
و عدم نیازمند نیست ، نه نیازمند خدا ، نه نیازمند مهر
نه می شناسد ، نه می خواهد و نه درد می کشد و نه انس می بندد ، و نه هیچگاه بی تاب می شود
که عدم ‹‹ نبودن ›› مطلق است
اما خدا ‹‹ بودن ›› مطلق بود .
و عدم فقر مطلق بود و هیچ نمی خواست
و خدا ‹‹ غنای مطلق ›› بود و هر کسی ، به اندازه ی ‹‹ داشتن هایش ›› می خواهد .
و خدا گنجی مجهول بود ، که در ویرانه ی بی انتهای غیب ، مخفی شده بود .
و خدا زنده ی جاوید بود ، که در کویر بی پایان عدم ‹‹ تنها نفس می کشید ›› .
دوست داشت چشمی ببیندش ، دوست داشت دلی بشناسدش
و در خانه ای گرم از عشق ، روشن از آشنایی ، استوار از ایمان و پاک از خلوص ، خانه گیرد .
و خدا آفریدگار بود و دوست داشت بی آفریند :
زمین را گسترد و دریاها را از اشک هایی که در تنهایی اش ریخته بود پر کرد
و کوه های اندوهش را که در یگانگی دردمندش ، بر دلش توده گشته بود ، بر پشت زمین نهاد ؛
و جاده ها را - که چشم به راهی های بی سو و بی سرانجامش بود - بر سینه ی کوه ها و صحرا ها کشید ،
و از کبریایی بلند و زلالش ، آسمان را برافراشت و دریچه ی همواره فرو بسته ی سینه اش را گشود ،
و آه های آرزومندش را - که در آن از ازل به بند بسته بود - در فضای بی کرانه ی جهان رها ساخت .
با نیایش های خلوت آرامَش ، سقف هستی را رنگ زد ،
و آرزوهای سبزش را ، در دل دانه ها نهاد ،
و رنگ ‹‹ نوازش ›› های مهربانش را به ابرها بخشید ،
و از این هر سه ترکیبی ساخت و بر سیمای دریاها پاشید ،
و رنگ عشق را به طلا ارزانی داد ،
و عطر خوش یادهای معطرش را ، در دهان غنچه ی یاس ریخت ،
و بر پرده ی حریر طلوع ، سیمای زیبا و خیال انگیز امید را نقش کرد .
و در ششمین روز ، سفر تکوینش را به پایان برد .
و با نخستین لبخندِ هفتمین سحر ، ‹‹ بامدادِ حرکت ›› را آغاز کرد :
کوه ها قامت برافراشتند و رودهای مست ، از دل یخچال های بزرگ ِ بی آغاز ، به دعوت گرم آفتاب ، جوش کردند ، و از تبعیدگاه سرد و سنگ کوهستان بگریختند و ، بی تابِ دریا
- آغوش منتظر خویشاوند –
بر سینه ی دشت ها تاختند و
دریاها آغوش گشودند و . . . در نهمین روز خلقت ،
نخستین رود به کناره ی اقیانوس تنهای هند رسید و اقیانوس ،
که از آغاز ازل ، در حفره ی عمیقش دامن کشیده بود ،
چند گامی ، از ساحل خویش ، رود را ، به استقبال بیرون آمد و رود ، آرام و خاموش ،
خود را - به تسلیم و نیاز - پهن گسترد ،
و پیشانی نوازش خواه خویش را ، پیش آورد ،
و اقیانوس - به تسلیم و نیاز - لب های نوازش گر خویش را پیش آورد و بر آن بوسه زد .
و این نخستین بوسه بود .
و دریا ، تنهای آواره و قرار جوی خویش را در آغوش کشید ،
و او را ، به تنهایی عظیم و بی قرار خویش ، اقیانوس ، باز آورد .
و این نخستین وصال دو خویشاوند بود .
و این در بیست و هفتمین روز خلقت بود
و خدا می نگریست .
سپس طوفان ها برخاستند و صاعقه ها در گرفتند و تندر ها فریاد شوق و شگفتی برکشیدند و :
باران ها و باران ها و باران ها !
گیاهان روییدند و درختان سر به شانه های هم برخاستند و مرتع های سبز پدیدار گشت
و جنگل های خرم سر زد و حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و پروانگان به جستجوی نور بیرون آمدند و ماهیان خرد ، سینه ی دریاها را پر کردند . . .
و خداوند خدا ، هر بامدادان ، از برج مشرق بر بام آسمان بالا می آمد و دریچه ی صبح را می گشود و ، با چشم راست خویش ، جهان را می نگریست و همه جا را می گشت . . .
هر شامگاهان ، با چشمی خسته و پلکی خونین ، از دیواره ی مغرب ، فرود می آید و نومید و خاموش ، سر به گریبان تنهایی غمگین خویش فرو می برد و ، هیچ نمی گفت .
و خداوند خدا ، هر شبانگاه ، بر بام آسمان بالا می آمد و ، با چشم چپ خویش ، جهان را می نگریست و قندیل پروین را بر می افروخت و جاده ی کهکشان را روشن می ساخت و شمع هزاران ستاره را بر سقف شب می آویخت ، تا در شب ببیند و نمی دید ، خشم می گرفت و بی تاب می شد و تیرهای آتشین بر خیمه ی سیاه شب رها می کرد تا آن بِدَرَد و نمی درید و می جست و نمی یافت و . . .
سحرگاهان ، خسته و رنگ باخته ، سرد و نومید ، فرو می آمد و قطره اشکی درشت ، از افسوس ، بر دامن سحر می افشاند و می رفت و ، هیچ نمی گفت .
رودها در قلب دریاها پنهان می شدند و نسیم ها پیام عشق به هر سو می پراکندند ، و پرندگان در سراسر زمین ناله ی شوق بر می داشتند و جانوران ، هر نیمه ، با نیمه ی خویش بر زمین می خرامیدند و یاس ها عطر خوشِ دوست داشتن را در فضا می افشاندند و اما . . .
خدا همچنان تنها ماند و مجهول ، و در ابدیت عظیم و بی پایان ملکوتش بی کس !
و در آفرینش پهناورش بیگانه . می جست و نمی یافت .
آفریده هایش او را نمی توانستند دید ، نمی توانستند فهمید ،
می پرستیدنش ، اما نمی شناختندش و خدا چشم به راه ‹‹ آشنا ›› بود .
پیکر تراش هنرمند و بزرگی که در میان انبوه مجسمه های گونه گونه اش غریب مانده است ،
در جمعیت چهره های سنگ و سرد ، تنها نفس می کشید .
کسی ‹‹ نمی خواست ›› ، کسی ‹‹ نمی دید ›› ، کسی ‹‹ عصیان نمی کرد ›› ، کسی عشق نمی ورزید ، کسی نیازمند نبود ، کسی درد نداشت . . . و . . .
و خداوند خدا ، برای حرف هایش ، بازهم مخاطبی نیافت !
هیچ کس او را نمی شناخت ، هیچ کس با او ‹‹ انس ›› نمی توانست بست ،
‹‹ انسان ›› را آفرید !
و این ، نخستین بهار خلقت بود .