ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
در گوشه ای از این دنیا جزیره ای وجود داشت که در این جزیره تمام احساسات ( غم ، شادی ، غرور ، ثروت ، کینه و …) در کنار هم زندگی می کردنند . یه روز احساس بد شانسی میاد تو میدون جزیره و می گه :
من احساس می کنم تا چند وقت دیگه این جزیره زیر آب میره ، من وظیفه خودم می دونستم که بیام بهتون این احساسم رو بگم .
همه احساسات بعد از شنیدن این خبر میرن سراغ جمع کردن اسباب و وسایلشون . هر کی برای خودش یه قایق می سازه . ولی عشق خیلی راحت داشت زندگی می کرد و اصلاً به اینکه دیگران دارن چیکار می کنند توجهی نداشت .
آخه عشق ، عاشق جزیره بود و اصلاً نمی تونست باور کنه که داره معشوقش رو از دست می ده .
بالاخره اون حسی که بدشانسی داشت ، به حقیقت پیوست .
روزی رسید که جزیره داشت زیر آب فرو می رفت .همه ی احساس ها سوار قایقهایی که ساخته بودند شدند ولی عشق قایقی نساخته بود و با تنها رفیقش (امید) به بلندترین نقطه جزیره رفتن . جزیره هر لحظه بیشتر و بیشتر در آب فرو می رفت .
امید به عشق می گفت : نگران نباش همه چیز درست می شه .
دیگر تمام جزیره زیر آب رفته بود و عشق و امید بر تکه سنگهایی که داشتند به زیر آب فرو می رفتند ، ایستاده بودند . وقتی آب به زانوی عشق رسید حس امید بیهوش شد . عشق تلاش کرد تا امید را به هوش بیاورد اما نتوانست و امید را به کول گرفت . حالا عشق باید هم مواظب خودش بود و هم مواظب امید .
عشق ناگهان دید که قایق حس شادی از چند متری اش در حال عبور است . برای کمک خواستن از حس شادی ، بلند داد زد : شادی…… شادی… .
ولی شادی در پی بازیگوشی و سرگرمی هایش بود بخاطر همین اصلاً صدای عشق را نشنید و رفت .
قایق غم از نزدیکی عشق در حال عبور بود که عشق به غم گفت : حس غم ، ما قایق نداریم . ما رو با خودت می بری .
غم گفت : من چون تنها هستم زنده ام ، اگه با کسی باشم از بین می رم . غم هم رفت .
چشم عشق به قایق ثروت افتاد . منتظر شد تا ثروت نزدیکتر شود . وقتی قایق ثروت نزدیک عشق رسید ، عشق به ثروت گفت : ثروت ، ما قایق نداریم . ما رو سوار قایقت می کنی ؟
ثروت گفت : درسته که ما قبلاً با هم دوست بودیم ولی من اینهمه سال زحمت کشیدم تا الماس و جواهر جمع کنم ، الان هم تو قایقم پر از الماس و جواهره . من نمی تونم قسمتی از داراییم رو تو آب بریزم و تو و اون دوستت رو سوار کنم .
عشق قایق غرور را دید . عشق که با غرور رابطه خوبی نداره دیگه مجبور می شه که به غرور هم رو بندازه . وقتی قایق غرور نزدیک می شه عشق به غرور می گه : غرور، ما قایق نداریم . ما رو با خودت می بری ؟
غرور یه نگاه به عشق می کنه و می گه : تو لباسات کثیفه . تازه سطح خانوادگی من با تو خیلی فرق می کنه . من نمی تونم شما رو با خودم ببرم .
غروب شده بود . دیگه همه رفته بودن و آب داشت کم کم از نوک بینی عشق بالاتر می رفت . هنوز قلب حس امید می تپید و عشق هم با ضربان قلب حس امید آرامش می گرفت . دیگه جزیره به قدری زیر آب رفت که تنها راه زنده موندن برای عشق و امید شنا کردن بود . عشق که باید امید را هم با خودش یدک می کشید دیگر توانی در بدنش نمونده بود . عشق ناگهان متوجه می شود که دیگر ضربان قلب امید نمی زند . بله امید مرده بود . عشق که بعد از کلی شنا کردن دید که زحماتش برای نجات دوستش بی نتیجه بوده ، خستگی بدنش دو چندان شد و در دریا از هوش رفت و به زیر آب فرو رفت .
وقتی که عشق بهوش آمد دید که بر روی ساحل افتاده و دوستش امید هم کنارش هست . بلند شد و دید که پیرمردی سوار بر قایق در حال دور شدن از ساحل بود . در واقع آن پیرمرد بود که آنها را به ساحل آورده بود .
عشق فریاد زد : تو کی هستی که ما رو نجات دادی ؟
پیرمرد گفت : من زمان هستم ،
فقط زمان می تونه به داد عشق برسه .
نباید احساسم می گفتم ، من خیلی بیش از حد احساسی برخورد کردم ، دیگه نمی خوام اینطور باشم چون من اصلا اینطوری نبودم ، ولی شدم . حالا می خوام خودم باشم . اون چیزی که هستم .
سلام
خیلی قشنگ بود موفق باشی
سلام خوبی؟ خوش میگذره؟ وب لاگ زیبا و جذابی داری. موفق باشی. منتظرم. یا حق
سلام
به وبلاگت اومدم - وبلاگ خیلی خوبی داری
موفق باشی
این یکیم عالی بود ....خیلی تاثیر گذار بود.......